2726
عنوان

رمان دریــــــای عشق قسمت ششم

2523 بازدید | 5 پست
متنگرسنم بود دیشب هم چیزی نخورده بودم اما نمیتونستم تکون بخورم..درد پام امونمو بریده بود..آروم آروم به سمت تلفن رفتم و شماره ی سپهرو گرفتم: -الو سپهر... -چیه؟ -پام درد می کنه نمیتونم تکون بخورم..نمیای خونه؟ -کار دارم خودت یه کاریش بکن.. -نامرد میگم نمیتونم حرکت کنم... -به من چه دیشب که برای به آغوش این بلا رو سر خودت آوردی به حالا فکر می کردی با این حرفش بی صدا شکستم..اشکام روی گونه هام جاری شدن..دلم شکست..تلفن به دست اشک می ریختم که صدای بوق نشون داد تلفنو قطع کرده..خدایا.. همونجا روی زمین دراز کشیدم..خیلی خسته بودم چشمامو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم.. با صدای در از خواب بیدار شدم..در محکم به هم زده شده بود و باعث شده بود بیدار بشم.. اون منو ندید آخه شکل خونه یه طوری بود که میز تلفن پشت یه دیوار بود و از اونجا در ورودی پیدا نبود.. سپهر اومد این سمت.. وقتی با اون حالت عصبی دیدمش درد پام و گرسنگیم از یادم رفت..بهم نزدیک شد و گفت: -عوضی حالا کارت به جایی رسیده که با وحید میری دکتر؟مگه میمردی به من بگی؟هان؟ با تعجب اومدم حرف بزنم که با پشت دست زد توی دهنم: -خفه.. -سپهر تو که..تو که میدونستی پام آسیب دیده اما رفتی..به ساحل زنگ زدم بیاد ببرم دکت.. نزاشت حرفم تموم بشه و زیر بازوم و گرفت و گفت: -زود برو توی اتاقت تا عصبی تر نشدم.. -نمیتونم سپهر داد زد: -از جلو چشمام دور شو دریا طاقت این همه تحقیر رو نداشتم نشسته و با زانو از پله ها رفتم بالا..اذیت شدم اما دردش از حرفای سپهر که بیشتر نبود..صدای در اومد..سپهر بود..این که طاقت دیدن منو نداشت چرا اومد توی اتاق..داشت با تلفن حرف میزد: -بله مادر جون..دریا هم خوبه..تازه از لب دریا اومدیم -... خندید و گفت: -نه مامان یکی دوروز دیگه میایم کار زیاد دارم.. -.. -چشم تلفنو میدم دریا با چشم بهم اشاره کرد که یعنی آبروداری کن.. -بله مامانی؟ -سلام دختر نمیگی باید یه زنگی بزنم مادرم؟رفتی اونجا بهت خوش گذشته ها -مامانی ببخشید تورو خدا گوشیم خراب شد.. -چرا؟ -نمیدونم یه دفعه ای -باشه..فقط خواستم یه حالی بپرسم عزیزم...برو پیش شوهرت..خدافظ -خدافظ مامانی موبایلو از دستم کشید و بدون حرفی از اتاق رفت بیرون... ساعت طرفای نه بود که بیدار شدم...دیگه از ضعف داشتم می مردم..درد پام آروم تر شده بود و میتونستم آروم آروم راه برم البته به کمک دیوار..آروم رفتم پایین..روی پله ها اذیت میشدم اما به هر زحمتی بود رسیدم به آشپز خونه..در یخچال رو باز کردم و قالب پنیر رو درآوردم..نون هم از توی جانونی برداشتم و نشستم روی صندلی و چند لقمه نون و پنیر خوردم..از هیچی بهتر بود..یعنی خیلی بهتر بود..باید ببینم می تونم یه غذایی چیزی درست کنم اگر هم نشد زنگ می زنم از بیرون بیارن برای ظهر..راستی ساحل هم میاد..رفتم تلفنو برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدمو به خونه ی ساحلینا زنگ زدم: -بله؟ -سلام خاله جون خوبید؟ -به سلام عروس خانوم بی معرفت..کجایی خانوم نه به اون وقتا که تلفن از دست تو و ساحل خودکشی می کرد نه به حالا -خاله جون دیگه درگیریم -آره دیگه شوهر داری سخته نمیدونم تیکه بود یا همینطوری گفت اما مامان ساحل اهل این حرفا نبود.. خندیدم و گفتم: -خاله جون ساحل هست؟ -آره عزیزم صبر کن یه لحظه.. -چشم رفت و ساحلو صدا کرد -سلام در در خوبی؟ -در در خودتی..مرسی تو خوبی؟ -آره خوبم دارم آماده میشم که بیام.. -دختر الان که ساحت نه صبحه تو گفتی ظهر -به تو چه دوس دارم در ضمن یه ساعت باید توی ترافیک باشم..بعد هم بیام یه کوفتی درست کنم بخوریم.. خندیدم و گفتم: -تو درست کنی؟؟همون سوپ اون دفعه بس بود.. -مگه بد بود؟ -نه پس خیلی خوشمزه بود.. -آره خودم هم فهمیدم به روم نیوردی..حالا یه چیزی می گیرم سر راه -آره اصلا برای همین زنگ زدم بهت -آره دیگه جنابعالی فقط برای کارات زنگ میزنی -گمشو زود بیا -سه سوت بزن اومدم..البته ساعتی یه دونه خندیدم و قطع کردم..جدا این دختر خوشحالیو بهم بر می گردونه..کاش همیشه باهام بمونه... تلویزیون رو روشن کردم و نشستم پای برنامه های مزخرفش..جدا این تلویزیون به چه درد میخوره؟ما که نفهمیدیم سپهر هم که هیچ خبری ازش نبود..بهتر بی خبری بهتره تا داد و بیداداش..بزار خوب بشم آدمش می کنم..از دو سه روز دیگه جنگ اصلیه دریا رو شروع می کنم یهو هورایی کشیدم و خندیدم نمیدونم چرا اما از این افکار خوشحال شدم و روحیم برگشت..کاش همونطوری بشه که فکرشو می کنم...کاش.. صدای زنگ اومد..رفتم درو باز کردم که شروع کرد: -بی شعور سه ساعته دمه در زیر آفتاب منتظرم..چرا درو باز نمیکنی؟ خندیدم و گفتم: -آخه دیوونه اینجا که آپارتمانه..آفتاب کو..بعدشم سه ساعت نبود دو دقیقه بود.. -حالا مثال زدم..وسط مثال که حلوا نمیدن.. -اون وسط دعواس نه مثال منو زد کنار و گفت: -برو اونور بچه.. رفت غذا هارو گذشت توی آشپزخونه و اومد توی هال روی مبل کناریم نشست.. -ای این شوهرت بمیره که مارو از زندگی انداخت.. -خب برو خونتون مگه مجبوری -آره بابا خودت دیشب داشتی التماس می کردی بحثو عوض کردم و گفتم: -ساحلی..یه چیزی بگم راستشو میگی؟ -بنال.. -شب عروسیمون چرا با کیان رقصیدی؟ -چون دوست داشتم..تو هنوز یادته؟ -آره..چیزی بینتون هست؟ -نه چی مثلا مشکوکانه گفتم: -یعنی فقط همون رقص بود؟ -نه بابا با هم دوستیم.. -تو که میگی چیزی نیس.. -خب چیزی نیس که دوستیم اگه دو دقیقه دیگه این بحثو ادامه میدادم از دستش دیوانه میشدم برای همین گفتم: -باشه باشه نخواستم بدونم -آهان راستی هفته ی دیگه هم تولدشه..باید تو هم باهام بیایا فکر شومی به ذهنم رسید..بهترین راه برای حال گیری از سپهر.. -اوکی منم هستم پوسیدم از بیکاری نشستیم دو ساعتی حرف زدیم بعد هم رفیتم چلو کباب یخ زده رو گرم کردیم و خوردیم..هر چند از دهن افتاد..نمیدونم چرا از خونه زنگ نزدیم برامون بیارن..دیوونه بودیما.. بعد از ناهار ساحل رفت خونشون آخه مامانش تنها بود..منم رفتم توی حمام و سرمو شستم..بعدش هم خشکش کردم درد پام هم خیلی بهتر شده بود و میتونستم کم کم راه برم..همینم معجزه بود که توی یه روز بهتر شده بود.. قرصای قلبم تمام شدن..باید بگم سپهر بخره برام بیاره..نه ولش کن به ساحل یا مامان می گم..البته به مامان که نمیشه بگم اخه فکر می کنه ما شمالیم..جهنم الضرر به سپهر زنگ می زنم: -چیه؟ آقارو..فکر کرده حالا قربون صدقش میرم..منم مثل خودش باهاش حرف زدم: -قرصای قلبم تمام شده..نمیخوای که بابات بفهمه برام قرص نمیخری.. -میخرم میارم..ولی آخر شب -برام مهم نیس کی میای نمیخواد به من برنامه کاریتو توضیح بدی گوشیو قطع کرد..آخ جون ضایعش کردم...نمیای که نمیای..فکر کرده براش له له می زنم...برو بابا ای خدا..این چه برنامه ایه..خسته شدم دیگه..چند ساعته دارم پاساژ ها رو متر می کنم بلکه یه لباس خوب بیابم..اما دریغ..فردا تولد کیانه و طبق تحقیقات وسیعی که داشتم فهمیدم سپهر نمیاد چون فردا صبح باید به یه سفر بره..نمیدونم برای چی.. از همون روزی که از شمال برگشتیم اصلا درست و حسابی با هم حرف نزدیم..یکی دو روز دیگه باید برم دانشگاه برای انتخاب واحد.. آها..یافتمش..لباسی که میخواستم و پیدا کردم..یه تونیک خردلی که یه آستین گرد بلند داشت و اون یکی آستینش حلقه ای بود..تقریبا تا روی باسنم بود..و روی یقش هم چند تا زنجیر به صورت گردنبند بود..در کل همون چیزی بود که میخواستم.. رفتم داخل و به فروشنده گفتم: -خسته نباشید خانم.. -سلامت باشین..چیز خاصی می خواستین؟ -اون لباس خردلی توی ویترین رو میشه لطف کنید -چند لحظه صبر کنید اوی اوی چه لفظ قلم حرف زدم..خودمم باورم نشد..لباسو بهم داد و من رفتم اتاق پرو..تنهایی خرید کردنو نمی پسندیدم..ساحل وقت نداشت باهام بیاد..چند وقته خیلی سرگرمه کاراشه و زیاد وقت نداریم با هم باشیم..حق داره اونم زندگی و مشکلات خودشو داره.. لباس توی تنم عالی بود..رفتم و بعد از پرداخت پولش رفتم بیرون..یه جوراب شلواری مشکی هم خریدم که باهاش بپوشم..کفش زرد رنگ هم داشتم..رفتم یه بستنی فروشی و برای خودم آب هویج بستنی خریدم.. نشستم روی نیمکت داخل پارک و هم بستنی میخوردم و هم فکر می کردم..به خیلی چیزا..به این که آدم هایی که دور و اطرافشون پر از دوست و آشناس از همه تنها ترن..همه چیز داشتم اما کسی نبود..هیچ کس نبود..یاد دیروز افتادم که دایی حامد پرواز داشت و برگشتن استرالیا..چقدر دلم گرفت..بابا هم که سرش گرم کاره..مامان هم کارای خودشو داره..هر کس برای خودش..و من هم تنها.. رفتم خونه و لباسا رو توی کمد گذاشتم و نشستم پای لپ تاب..کمی نت گردی کردم که سپهر اومد خونه..طرفای ساعت یازده بود..چقدر زود گذشت.. طبق معمول روزای قبل رفت دوش گرفت و گرفت خوابید..بدون حتی یه سلام خشک و خالی...زندگیه منم چه خنده دار شده..ولی فردا خنده دار تر هم میشه..بزار برم تولد کیان..یه حالی به خودم بدم که تا یه ماه با فکر کردن بهش بخندم زنگ زدم مامان تا باهاش حرف بزنم..هر شب همین موقع زنگ می زدم تابیکار باشه.. -بله؟ -سلام بابایی خوبی؟ -سلام عزیزم..تو چطوری دختر بی وفا؟این وری نیایا -بابا من که دیروز اونجا بودم -خب دلم برای تک دخترم تنگ شده -قربون اون دلتون برم فردا که باید برم تولد یکی از دوستام.. پس فردا حتما از صبح میام اونجا -سپهر هم باهات میاد؟ -نه فردا صبح میره یه سفر کاری.. -برای چی؟ من و منی کردم و گفتم: -دقیقا نمیدونم..ازش می پرسم و بهتون میگم -باشه عزیزم -بابایی مامان کجاس؟ -مامانت سرش یکم درد می کرد خوابید نگران شدم: -چیزی شده بابا؟ -نه عزیزم نگران نباش..یه سردرد ساده است..حالا داره استراحت می کنه.. -باشه فردا صبح بهش زنگ می زنم -باشه عزیزم کاری نداری؟ -نه قربونتون خداحافظ -خدافظ صبح که بیدار شدم سرم داشت گیج میرفت.. می خواستم برم دوش بگیرم ولی پاهام جون بلند شدن نداشتن گوشی رو برداشتم نا خود آگاه شماره ی سپهر رو گرفتم: سپهر : سلام عزیزم من با شما تماس میگیرم ببخشید خدا می دونه کی پیشش بود که با من اینجوری صحبت کرد سپهری که حتی جواب سلام منم نمی ده در کل خیلی بدم اومد از این حرکتش خدایا من چرا امروز این جوری شدم؟چرا انقدر حالم بده؟ چرا انقدر هوا گرمه؟ گوشیم داره زنگ میزنه.سپهره -الو عزیزم -سلام -سلام دریا جون خوبی گلم؟ -مرسی تو خوبی؟ -یه لطفی میکنی؟لباس های منو جمع می کنی دو ساعت دیگه پرواز دارم.. -نه خودت بیا جمع کن -خانومی؟خواهش میکنم -به من ربطی نداره..دست خودتو می بوسه میدونستم داشتم لج می کردم وگرنه کار چندان سختی هم نبود.. -زود باش دیگه عزیزم.. -کی پیشته که اینقدر مسخره حرف می زنی؟ -بله عزیزم نگران نباش صبحانه خوردم تو خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم.. -اه اه -باشه منم کارامو می کنم میام خونه..خدافظ تلفنو قطع کردم و رفتم تو اتاق از اون روزی که از شمال برگشتیم من تو این اتاق نمی خوابم.. لباساشو مرتب کردم و چمدونش رو بستم نمی دونم چرا دلم خواست حرفش رو گوش کنم.. خیلی دلم تنگه،خیلی... ای کاش سارا الان زنده بود.ای کاش هیچ وقت قلب سارا رو به من نمی دادن.. ای کاش به وحید جواب مثبت می دادم.ای کاش به سپهر اون حرفا رو نمی زدم.. این ای کاش ها مثل خوره داشت جونم رو می خورد.. رفتم سمت کتاب خونه یه رمان برداشتم و نشستم روی مبل.یه ساعتی گذشت که سپهر اومد چمدونش رو دید بی توجه از کنار من رد شد و چمدونش رو برداشت و رفت. -سپهر حتی روش رو به سمت من بر نگردوند -کی بر میگردی؟ -معلوم نیست -کجا میری؟ -جایی کار دارم می خوام برم سر خاک سارا.. برگشت به سمتم چشمم تو چشمش بود خشم و خون و نفرت از تو چشاش می بارید چمدون رو گذاشت زمین..... چند دقیقه فقط زل زد به من بعد هم چمدون رو برداشت و رفت...... تقریبا آماده بودم..موهامو کامل اتو کرده بودم و باز گذاشته بودم..آرایشم هم نارنجی بود..متاسفانه رژلب زرد پیدا نکردم برای همین از نارنجی استفاده کردم...:))تلفن رو برداستمو به سپهر زنگ زدم تا بهش بگم دارم میرم..آخه بعد اگه از دوستاش بشنوه بد میشه.. -الو سلام.. -بله؟ -من دارم میرم تولد.. -به من چه؟ -گوشیم کجاست؟نمیشه که بی گوشی برم.. -میشه خوبم میشه -پس اگه موقع برگشتن هر بلایی سرم اومد با خودت -هر چند که برام مهم نیس اما توی اتاقمه..وقتی اومدم پرینت می گیرم ببینم به چه شماره هایی زنگ زدی.. -برو بابا تلفنو قطع کردم و به گوشیم هجوم بردم روشنش کردم و در همین مدتی که روشن میشد قربون صدقش می رفتم..عاشق گوشیم بودم..corbyبود..پشتش هم سفید بود..گفتم که همه مشخصاتشو بدونید.. خلاصه ساعت هشت بود که از خونه زدم بیرون..سوار تاکسی شدم و بهش آدرس دادم این تاکسیه هم که یه پیرمرد رانندش بود ..حالا اگه ساحل بود میگفت شانسم نداریم که فقط پیرمردا نصیب ما میشن تا رسیدن به اونجا هزار بار مرده درباره ی ترافیک ،دود و این چیزا حرف زد منم حرفاشو تایید می کردم میدونستم اگه جواب حرفاشم بدم تا برسیم دیوونه ام میکنه .. با دیدن خونه یه نفس راحت کشیدم و پولو به مرده دادمو از ماشین خارج شدم -وای دیوونه شدم شالمو روی سرم مرتب کردم و وارد باغ شدم ...از همون جا هم صدای اهنگ شنیده میشد.. -واااای چرا هیچ کس نیومد استقبالم تا این حرفو زدم یه پسر اومد در باز کرد و یک دو دقیقه همین طور منو نگاه کرد و بعد رفت داخل -چرا این اینطور بود خدا یه عقلی بهش بده رفتم تو ساحلو دیدم که به طرفم میومد فکر کنم رفته بود ارایشگاه اومد جلو یه حرفی زد که نفهمیدم اخه صدا اینقدر بلند بود که نشنیدم داد زد: - میزاشتی فردا میومدی جوابشو ندادم دستمو گرفت و به یه اتاق برد تا لباسامو عوض کنم اونجا یه خرده فقط یه خرده کوچولو آروم تر بود ساحل-ای بمیری چرا زودتر نیمومدی -من مگه مثل توهم که از ساعت6 بیام -تو از کجا میدونی؟ -همینجور یه حرفی زدم حالا درست در اومد ساحل-وحید منتظرته -وحید اینجا چه کار می کنه؟ -تو که میدونی من همه چیو به وحید میگم..وحید هم اول کلی دعوا کرد که بدون این که بهش بگم با کسی دوس بشم اما بعد از این که کیان رو دید ازش خوشش اومد و حالا هم به عنوان بادیگارد با خودم آوردمش -اه من خواستم امشب یه حالی به خودم بدم تو برداشتی اینو آوردی؟این که از سپهر گیر تره ساحل بی توجه به من گفت: -وای این لباسه رو از کجا گرفتی؟منم میخوام -ساحل بیا بریم این قدر هم حرف نزن از اتاق رفتیم بیرون به جشن تولد که نمیخورد یه جورایی پارتی بود... وحیداومد سمتم..عصبی شدم.بالاخره منم وجدان داشتم..تا وقتی سپهر شوهرمه نمیتونم با یکی مثل وحید که خواستگارم بوده نشست و برخاست داشته باشم..هه دریا تازه فهمیدی اینارو؟اون موقع که باهاش رفتی بچتو سقط کردی به این چیزا فکر می کردی..وای بچه..اصلا یادم رفته بود...چقدر بی رحم بودم..با صدای وحید به خودم اومدم: -دریا کجا سیر می کنی؟ -ها؟هیچی هیچی..توی فکر بودم -فکر چی؟ عصبانی شدم نباید میزاشتم توی همه چیز دخالت کنه.. -باید برات توضیح بدم وحید؟ببخشید اما اگه یکی از دوستای سپهر بهش برسونه که منو تو با هم حرف زدیم تیکه بزرگم گوشمه..میدونی که..توی این جشن دوستای سپهر فراوونن.. -باشه...خوش باش ازم فاصله گرفت و به سمت کیان رفت و بعد از کمی حرف زدن رفت نشست یه گوشه..اصلا یادم رفت باید به کیان سلام کنم..چه خنگم من..رفتم پیشش..کنار چند تا از دوستاش ایستاده بود.. -کیان.. برگشت به سمتم: -سلام..خوبی دریا؟بالاخره اومدی؟این ساحل دیوونم کرد بس که غر زد خندیدم و گفتم: -عادت می کنی..راستی تولدت مبارک..بعد هم کادوشو به دستش دادم.. -اینم کادوت..از طرف منه ها..سپهر توش نقشی نداره..اون خودش باید کادو بده بهت -مرسی عزیزم ...خودت کادویی..میدونم..بزار بیاد یه حالی ازش می گیرم که حساب کار دستش بیاد.. لبخندی زدم و اون ببخشیدی گفت تا بره کادو رو پیش بقیه ی کادو ها بزاره..براش یه اتکلن خریده بودم..خیلی خوشبو بود..خودم که عاشق بوش بودم..همیشه برای بابا می خریدمش.. یه پسر اتو کشیده اومد سمتم..یه لحظه برق از سرم پرید..چه خوشکله..کت و شلوار نوک مدادی تنش بود..ولی زیاد به صورتش دقیق نشدم..حالا می گفت چه دختر بی چشم و رویی.. -سلام خانوم.. -سلام.. -شما رو تا حالا ندیدم از دوستان کیان هستی؟ -بله.. -افتخار آشنایی با کیو دارم؟یعنی اسمتون چیه؟ -دریا هستم..شما چطور؟ -منم عرفان هستم.. پسر عموی کیان و از آشنایی باهاتون خوشوقتم.. -منم همینطور من منی کرد و خواست چیزی بگه که ساحل اومد و گفت: -دریا بیا وسط ببینم بعد متوجه حضور عرفان شد و گفت: -آقا عرفان ببخشید من این دریا رو چند لحظه غرض بگیرم -خواهش می کنم وقتی از عرفان دور شدیم گفتم: -ساحل پام هنوز زیاد خوب نشده..مخصوصا که پاشنه های کفشم ده سانته..حوصله ندارم برقصم -برو بابا باید بیای.. نشستم روی صندلی..لبخند خبیثی زدم و گفتم: -حالا نه..بعدا میام حدود نیم ساعت همونجا بودم..دائم پذیرایی می کردن..مامان و باباشم که آلمان بودن..فقط دختر و پسر بود..شاید هفتاد یا هشتاد نفر..آهنگ تانگو نواخته شد و یکی یکی رفتن وسط..همه جا تاریک بود..یه لحظه دست کسیو روی دستم حس کردم..برگشتم و عرفان رو دیدم: -میای بریم برقصیم؟ وقت اجرای نقشه بود..هم برای سوزوندن سپهر و انتقام گرفتن و هم برای اینکه وحید بفهمه نباید زیاد بهم نزدیک بشه..نمیخواستم از وحید برای نقشم استفاده کنم..چون دوست نداشتم قربانی باشه..اون لایق بهترین ها بود لبخند مصنوعی زدم که اون توی تاریکی ندید و گفتم" -بریم رفتیم وسط..کسی متوجه ما نشد..عرفان هم روش باز شده بود و دائم از این حرف میزد که دیوونه ی چشمام شده و این چیزا..منم که خر فرض کرده بود..حس می کرد گوشام درازه..با دو دقیقه حرف زدن عاشق شده بود.. بعد از پنج دقیقه رقصیدن رفتم نشستم.. پام خیلی درد گرفته بود..وحید رو دیدم که به سمتم اومد..دیگه توان سر و کله زدن نداشتم: -که با من بودن برات ننگه اما رقصیدن با اینو اون مشکلی ایجاد نمیکنه؟ -وحید..باید برات توضیح بدم..اشتباه نکن.من نمیخوام... -دلیلی نداره برای من توضیح بدی..فکر می کردم..ولش کن..خیلی فکرا دربارت می کردم که حالا دیگه نمی کنم.. رفت..چکار کنم..براش توضیح بدم..یا نه..نمیدونم..باید فکر کنم..جشن مزخرفی بود..اون طوری که فکر می کردم پیش نرفت..بعد از شام یه ساعتی نشستم و ساعت طرفای دوازده بود که تصمیم به رفتن گرفتم..خواستم با تاکسی برم که ساحل به وحید گفت برسونم هر چی هم مخالفت کردم گفت نمیزارم این وقت شب تنها بری توی راه وحید هیچی نگفت ولی من شروع کردم: -من میخوام از سپهر انتقاممو بگیرم و بعدش برای همیشه میرم..نه با تو و نه با هیچ کس دیگه نمی مونم..نمیخوام توی انتقام خودم تو رو هم بسوزونم..لطفا به زندگیت برس..بزار منم توی همین آتیش بسوزم..میفهمی.برو.. آهی کشید و گفت: -باشه..اما زندگیتو به باد نده..مراقب باش..هر وقت کمک خواستی هستم..نه به عنوان برادر نه هیچ چیز دیگه..فقط یه امداد رسون..همین -باشه بابت رفتار توی جشن هم معذرت خواستم ازش و دیگه حرفی نزدم..وقتی به خونه رسیدیم خداحافظی کردم و پیاده شدم...خسته و کوفته وارد خونه شدم... خسته کوفته از راه رسیدم.با این که خیلی سعی می کردم نشون بدم بهم خوش گذشته اما اصلا حالم خوب نبود،اول فکرکردم سپهر خونه است و چراغها راخاموش کرده که بخوابه ولی وقتی وارد شدم دیدم نه:چقدر دلم می خواشت سپهر خونه باشه،حتی با همون رفتار مسخره اش بیاد بره دوش بگیره و بعد بخوابه.انگار صرف بودنش توی خونه به طور ناخودآگاه احساس امنیت و آرامش داشتم.اما حالا که نبود استرس و دلهره ای عجیب سراسر وجود م را فرا گرفته بود.تو تاریک و روشنای راهرو وارد اتاق شدم سعی کرده بودم عادت کنم که وارد این اتاق نشم اما امشب... چراغ ها را روشن کردم ونشستم روی تخت.دست بردم به موهام و آزادشون کردم.آخیش چقدر راحت شدم.چقدر روی سرم سنگینی می کرد!نگاهی به اطراف انداختم.لبخندی غیر ارادی روی صورتم نقش بسته بود.به این فکر می کردم که چقدر عجیبه که توی اتاق خوابت غریبه باشی،اتاقی که حتی یک بار هم توش نخوابیدی.بلند شدم دور تا دور اتاق را برانداز کردم.خندهداره می خواستم ببینم اتاق خوابم چه جوریه چی توش هست.چی توش نیست.اراده ای از خودم نداشتم.انگار خودم فقط تماشاچی بودم که اعضای بدنم هر کاری می خوان انجام بدن کشوی زیر تخت را باز کردم.چه دفتر قشنگی.شبیه دفتر مشق های بچه هاست. نمی دونستم هیچ وقت که این دفتر مشق لغتی چه چیزهایی که توش نوشته نشده.خط سپهر رو می شناختم از روی دست خط بدش کاملا معلوم بود که نوشته های سپهره.به زحمت چند صفحه اش رو خوندم.آره چقدر کیف می ده خوندن دفتر خاطرات دیگران اما به شرطی که بدونی، به شرطی که بدونی... خدای من چرا اینقدر اتفاق های بد توی زندگی من میفته؟چرا اون کار و با دریا کردم؟مگه دریا چه گناهی کرده بود؟خدایا این چه زندگیه که من داشتم؟این چه زندگیه که من دارم؟چرا هر بار که خواستم دریارو به حال خودش رهاکنم توی صورتش،صورت سارا رو دیدم.ای کاش سارا اصلا توی زندگی من وجود نداشت تا تمام عشقم رو به دریا هدیه می کردم.می دونم دریا دیگه هیچ وقت دوستم نخواهد داشت.اون کاری که من کردم رو هیچ حیوونی نمی کنه.خدایا منو ببخش. اشک از چشمام جاری بود.نه قطره قطره.سیل وار اشک می ریختم اما نمی دونم چرا،برای کی داشتم گریه می کردم؟برای سچهر؟برای خودم که این بلا سرم اومده بود؟چرا صفحه های دفتر پاره شدن؟کی اینارو کنده؟یه صفحه ی دیگه هم هست:دیگه نمی تونم ادامه بدم.رفتار دریا دیوانه ام می کنه.خیلی مغرور و لج بازه.در تمام این مدت کوچکترین توجهی به من نکرده.شاید فهمیده که هر شب توی حموم انقدر گریه میکنم که روم نمی شه،چشمای قرمز بدم پایین.چرا یه بار نیومد پیشم؟من مقصرم،بچگی کردم،خریت کردم،ولی دریا هم مقصر بود.می گفت آماده نیستم و بعد به وحید چراغ سبز نشونمی داد که اونم براش بوس بفرسته.بعد از سارا اگر دریا و اون چشمای همرنگ اسمش نبود من نمی تونستم نفس بکشم.اما حالا دیگه همون چشم ها راه نفسم را می بنده.ازشون خجالت می کشم.ای کاش دریا می فهمید چقدر دوستش دارم.اما حیف که دیگه خیلی دیره.فردا مسافرم.سارا منتظرمه. گوشی رو برداشتم شماره سپهر رو گرفتم.از شدت اشک چشمام نمی دید. سپهر-بالاخره زنگ زدی دریا؟ از لرزش صداش دلم لرزید. -آره عزیزم سپهر جان کجایی؟ دریا منومی بخشی؟ -آره،آره تو بگو کجایی؟ سپهر دوست دارم. بوووووووووووق صدای جیغ هام شیشه ها رو می لرزوند.گوش های خودم اذیت می شد ولی فکر یه اتفاق غیر قابل باور داشت جون از بدن در می آورد.نمی دونستم باید چیکار کنم.خونه ی آرزوها،آره تلفن رو برداشتم و آدرس خونه ی آرزوها را دارم به اورژانس گفتم سریع خودشون رو برسونن.بعد هم آژانس گرفتم و حرکت کردم.خدای من کلبه داشت تو آتیش می سوخت صدای آژیر آمبولانس رو شنیدم ضعف کردم جیغی کشیدم که احساس کردم مویرگ های سرم پاره شدن.دیگه هیچی نفهمیدم. چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم ساحل و کیان هم بالای سرم. من اینجا چیکارمی کنم؟ چشمای خشک ولی پرخون کیان با هم حرف می زد.یادم افتاد چی شده. سپهر کجاست؟ ساحل آروم باش عزیزم خفه شو می گم سپهرکجاست؟ سرم رو از دستم کشیدم.سوزنش به بدترین شکل ممکن دستم رو پاره کرد.خون فواره می زد.اومدم از تخت بیام پایین خوردم به حفاظش و به صورت اومدم رو زمین.اصلا متوجه کارهام نبودم.اومدم توی راهرو.با صدایی که یه کم از فریاد بلندتر بود صدا می زدم: سپهر؟سپهر کجایی؟ چندتا پرستار ریختن روی سرم و گرفتنم.انگار زورم خیلی زیاد شده.آره راحت می تونم دو سه تاشون رو هول بدم ولی خیلی زیادن.آوردنم دوباره تو همون اتاق.خون بود که از می رفت.تا دستم را ببندن یکی دیگه یه آمپول تزریق کرد تو اون یکی دستم.چند ثانیه بعد باز هم هیچی نفهمیدم. این بار که به هوش اومدم خیلی آروم تر بودم. ساحل؟ -ساحل جانم؟ عزیز دلم سپهر تو کلبه بود؟ ساحل- یه نفر بود ولی مشخص نشد که سپهره یا نه صورتش سوخته بود گوشیه سپهر هم دستش بوده وای خدای من!!! اشکامو پاک کردم..الان وقت گریه نبود..چطور به عمو خبر میدادم؟خدایا من باعث شدم..من هم سارا رو کشتم هم سپهرو..خدایا نمی تونم بیش از این تحمل کنم...نمیتونم.. ده دقیقه ی بعد بابا با سرعت اومد توی اتاقم..منو که با اون حال دید فهمید ماجرا واقعیت داشته..سعی کرد گریه نکنه اما هیچی نگفت..روشو کرد به پنجره..شونه هاش تکون میخوردن..حتما داشت می گفت دخترم چه زود بیوه شد..حتی یه ماه هم از ازدواجمون نگذشته بود...نباید اینکارو می کرد..باید بهم فکر میکرد..نمی گفت یعنی دریا بعد من چکار کنه؟ خودم جواب خودمو دادم..اون باهات ازدواج کرد تا اشتباهشو بپوشونه و بعد بره دنبال سارا..بابا برگشت: -چی شد یه دفعه ای؟ -بابا..اون..اون.. زبونم قفل کرد..نمی تونستم بگم اون رفت تا با سارا باشه..نمیتونستم بگم عمو دوتا بچشو برای یه اشتباه از دست داد..نمیتونستم بگم بیوه شدم.. چون دکتر شیفت بود برای همین همون سب میتونستم مرخص بشم..بعد از انجام کارای ترخیصم با بابا رفتیم و سوار ماشین شدیم..چشمامو بستم..چطور به مامانو عمو بگیم.. من طاقت حرف شنیدن از اینو اونو ندارم.. وارد خونه شدیم..بابا گفت: -برو حالا که خوابن فردا بهشون میگیم..برو تو اتاقت بخواب.. فکر میکنه من خوابم میبره فکر می کنه چون گریه نمیکنم خوشحالم..نمیدونه که آدم بعضی اوقات اونقدر شوکه و ناراحت میشه که مغزش فرمان اشک ریختن هم نمیده..نمیدونه.. رفتم توی اتاقم و از کمد لباسی قدیمیم یه دست لباس مشکی در آوردم و تنم کردم..میخواستم باور کنم سپهر رفته..اما نمیشد..با اینکه دوسش نداشتم با اینکه دوس داشتم طلاقم بده..با همه ی بدیهاش..با همه ی اخم و تخمش..با همه ی اینا..شوهرم بود..با دیدن دفتر خاطراتش و خوندن خاطراتش و شنیدن حرفاش دلم آتیش گرفت..اون هر شب منتظر بود تا من برم پیشش اما من تو فکر یه نقشه تا تلافی کاراشو کنم..از خودم بیزار بود.. ساعت شش صبح بود و من غرق فکر..با صدای جیغی به خودم اومدم.. پس بالاخره بابا گفت..نمیتونستم برم بیرون..نمیتونستم توی صورت عمو و مامان نگاه کنم..در اتاق باز شد..عمو بود: -چه کردی دختر؟چه کردی؟ -... -این بچمم رفت..اینم رفت پیش خواهرش.. نمیتونستم جوابی بدم..نمیتونستم گریه کنم..عمو داد میزد: -خدایا این یکی هم ازم گرفتی..داری مجازاتم می کنی..اما چرا با بچه هام..چرا با گرفتن جون بچه هام مجازاتم می کنی.. بابا اومد و سعی داشت آرومش کنه..صدای گریه ی مامان میومد..بعد از یه ساعت همه ی دوست و آشنا ریختن خونمون..مامان بهم گفت نیا بیرون..خودمم نمیخواستم برم بیرون..نه طاقت شنیدن تیکه داشتم نه شنیدن صدای گریه و نوار قرآن و نه پخش کردن چای برای فوت شوهرم..طاقت هیچی رو نداشتم..من ضعیف تر از چیزی بودم که فکر می کردم...هر چند ضربه هم که بهم وارد شد کم ضربه ای نبود..اما آیا به جز خودم مقصری هست؟معلومه که نه...مقصر واقعی خود منم... اما مگه این آدمای مزاحم میزاشتن من یکم خلوت کنم..بعد یه ساعت ساحل اومد پیشم تا تنها نباشم که پشت سرش چند تا از خانومای همسایه و همکارا و فامیلای مامان سپهر اومدن داخل اتاق..همه تسلیت گفتن..بعدش ساحل با احترام بهشون گفت که دریا حالش خوب نیس و اگه میشه تنهاش بزارین..بابا به همه گفته بود که توی یه حادثه کلبه آتیش گرفته و سپهر هم نتونسته خودشو نجات بده..وگرنه این قوم برام آبرو نمیزاشتن..هر چند این حرفا از عذاب من کم نمیکرد..من قاتل سپهر بودم.. -عزیز دلم چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی؟ این صدای ساحل بود که افکارمو بهم ریخت.. -چی شده؟ -کیان زنگ زده میگه باید با دریا حرف بزنم.. -برای چی؟ -میگه چند تا از دوستای سپهر اومدن برای تسلیت..زشته دریا نیاد.. -زشت چیه؟من نمیتونم..طاقت تسلیت شنیدن ندارم..نمی فهمین؟طاقت ندارم.. جیغ می زدم..داد میزدم..داشتم خفه میشدم..هیچ کنترلی رو اعمالم نداشتم..دوباره شده بود مثل شمال..مثل اون شب که حس کردم دوسش دارم..سپهر غلط کردم..برگرد.. همه ریختن توی اتاق..مامان با گریه از بابا خواست تا آرومم کنه..صدای ساحل میومد که به کیان می گفت اینجا قرص نداره قرصاش خونه ان...فکر کنم داشتن دنبال قرص میگشتن.. عمو همه رو از اتاق بیرون کرد و خودش اومد نشست کنارم..نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم..سرمو گرفت بالا و گفت: -دریا چرا بهم نگاه نمی کنی؟ -عمو..عمو منو ببخش..دوتا بچتو ازت گرفتم..عمو نمیدونم چی بگم.. منو کشید توی بغلش و با بغض مردونه ی توی صداش گفت: -می دونستی من اسمتو انتخاب کردم؟ -نه -ولی اینو میدونی بخاطر رنگ چشمات اسمت دریاس..من دوس ندارم توی این چشما شرمندگی ببینم..خواست خدا بود..هر چند نمیتونم قبول کنم..اما تو نباید غمگین باشی..میدونم عذاب وجدان داری..منم عذاب می کشم..چون مقصر واقعی منم... اشک گونه هامو خیس کرده بود..مثل دختر بچه های دوساله گریه می کردم..دلم میخواست یه نفر بهم همین حرفارو بزنه..منتظر بودم یه نفر ازم حمایت کنه..مثل کسایی که یه کاری رو انجام دادن و حالا میخوان تایید دیگران رو بگیرن.. -پس دیگه از شرمندگی حرف نزن دخترم باشه؟ -چشم بعد هم اشکای عمو رو پاک کردم..عمو هم دیگه تعارفو کنار گذاشته بود و احساسشو نمایان کرد..بالاخره پسرش فوت کرد..نمیشه که احساسشو برای غرورش خورد کنه... -عمو مراسم خاکسپاری کیِ؟ -گذاشتیم فردا..چون هنوز بعضیا بی خبرن..میتونی برای مراسم بیای؟ زیر لب گفتم: -آره میتونم..باید بتونم.....
میشه واسه حل مشکلم یه صلوات بفرستید❤
انهانجمنثبت نامفراموشی رمز عبورورودآرشیوخواکنقشه سایتارتباط با ما تغییر رنگ قالب انتخاب رنگ : موضوعات رمان های کامل رمان عشق پاییزی رمان عشق عسلی رمان سکوت شیشه ای رمان سودای عشق رمان عشق بی تو رمان لجبازی با عشق رمان پرنیان سرد رمان با عشق شدنیه رمان قربانی رمان اعتراف عاشقانه رمان شیطنت عشق رمان طعم چشمان تو رمان اولین شب ارامش رمان عشق حقیقی رمان عشقم باران رمان یک عشق یک تنفر رمان گل من رمان کلبه ی عشق رمان آن روی دیگر عشق رمان دختر خاله رمان عشق و احساس من (جلد اول) رمان نرگس رمان دریای عشق رمان چقدر هوا دو نفراس رمان گیتار زندگی گناهکار شاید قسمتم این بود استایل سرنوشت گم شده زمستان داغ طوفان دیگر سودای عشق نهان من و تو رمان عطر سیب،عطر عاشقی رمان جدال پر تمنا رمان بمون کنارم رمان دختر پولدار پسر خودخواه رمان رقاص های شیطون رمان چشم ابی های شیطون رمان با تو عاشق میمونم رمان در مسیر آب و آتش رمان شرط می بندم رمان اگه بدونی رمان دختر سرکش رمان بخاطر من رمان در حسرت آغوش تو رمان در حسرت نگاهت رمان آبی به رنگ احساس من(جلد دوم رمان عشق و احساس من) رمان مرد من نامرد نبود رمان موج آتش رمان کامل بچه های شیطون یه دخی دیوونه رمان گمشدگان رمان تمنا برای نفس کشیدن رمان دختر بوکسور رمان ایلگار دخترم رمان همسایه ی مغرور من رمان شاهزاده (نیلوفر جهانجو) رمان غرور و عشق و غیرت رمان نیش رمان آخرین شب دوران نامزدی رمان تاوان بوسه های تو رمان مسیر عشق رمان واحد روبرویی(شیوابادی) رمان قدرت دریای من (ازاده) دختران زمینی پسران اسمانی (dokhtare ariai) رمان ببار بارون(fereshteh27) رمان اگه گفتی من کیم؟(خیر ندیده) رمان بغض تاریخی(فردین.ق) رمان کابوس های شبانه(khanoomy) رمان قرار نبود(هما پور اصفهانی) رمان موسیقی ممنوع (جلد دوم دریای عشق) رمان قصه عشق ترگل (fereshte27) رمان فرشته من (fereshte27) رمان تنها تو مادرم هستی (ferial) دانلود رمان قصه فراموشی در مسیر سرنوشت عمر زندگی ما چشمهایت آخر یه رویا آوای عشق چقدرهوا دو نفره اس رمان دوراهی عشق و نفرت رمان نه من عاشق نیستم رمان دختران زمینی، پسران آسمانی رمان ما که شانس نداریم رمان تقاص ترکیه با پای پیاده دانلود رمان زهر تاوان (PEGAH) رمان بمون کنارم جلد اول(گیسوی شب) رمان بمون کنارم جلد دوم (گیسوی شب) دانلود رمان شاه شطرنج (P*E*G*A*H) آرشیو 1394 1393 1392 نویسندگان admin آیدا ♥ انیس ♥ ღ آســـوده ღ ♥ نگار ♥ نازنین ♥fs.ferial♥ فرناز tida آخرین کاربران mahtab Farah golrohk niloufar maryam sogand مهلا hossini fatemeh Zahra mehdi آمار آمار مطالب کل مطالب : 946 کل نظرات : 869 آمار کاربران افراد آنلاین : 16 تعداد اعضا : 202 آمار بازدید بازدید امروز : 741 بازدید دیروز : 8,800 ورودی امروز گوگل : 169 ورودی گوگل دیروز : 1322 آی پی امروز : 247 آی پی دیروز : 1551 بازدید هفته : 44,719 بازدید ماه : 190,113 بازدید سال : 1,343,732 بازدید کلی : 1,659,724 اطلاعات شما آی پی : 5.213.143.253 مرورگر : Chrome 46.0 سیستم عامل : Android امروز : یکشنبه 08 آذر 1394 نظرسنجی از سایت رمان بازان راضی هستید؟ خیر بلی ثبت نظر نتایج آخرین ارسال های تالار گفتمان عنوان پاسخ بازدید توسط شاید در آرزوی مرگ | نگار 74 5 39 negarmasghat1381 عشق مرده6 0 147 tida عشق مرده5 0 103 tida عشق مرده4 0 92 tida حالت پرواز 4 358 pariya عشق مرده1 3 238 tida رمان خودت میخواستی l سمانه قاسم خانی فاطمه قرامحمدی 0 257 farnoosh اصلا نگران نباشین خوووووووووب 1 546 shamim یه روزی میرسه 1 390 rozhan رمان طوفان دیگر قسمت21(قسمت آخر) 1 470 zahra-amouzad اسفند 1 268 rayan5 رمان طوفان دیگر قسمت 20 3 638 anis بهمن 0 241 aram دی 0 241 aram اذر 0 268 aram ابان 0 246 aram مهر 0 219 aram شهریور 0 242 aram مرداد 0 254 aram تیر 0 241 aram 1234» رمان دریای عشق 7 هجوم افکار مختلف داشت دیوونه ام میکرد یاد اون شب تو شمال افتادم صدای قران و صدای گریه ی بلند تو سرم می پیچید من وقعا فکر میکردم سپهر فقط منو به خاطر اینکه قلب سارا تو سینمه میخواد از احساس سپهر با خبر شدم دیگه نمی خواستم به این چیزا فکر کنم بلند شدم و یه شال مشکی از تو کمد دراوردم لباس و شلوارم هم پوشیدم وخواستم در اتاق باز کنم نمیدونم چرا ولی دم در اتاق یه خورده ایستادم میترسیدم با واقعیت روبه رو بشم دوست داشتم همه ی اینا یه خواب بود واز خواب بیدار میشدم باور حقیقت خیلی سخته اینقدر سحته که گاهی اوقات خودتو گول میزنی منم الان دوست داشتم سپهر بودش و باز باهم دعوا میکردم بالاخره رفتم تو هال جمعیت زیادی نشسته بودند هیچکس هم نفهمید که اومدم تو هال یواش رفتم جفت مامانم نشستم که یه دفعه برگشت سمت من و خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد گریه کردن منم همراه اون گریه میکردم مامان-سپهرم رفت پسرم رفت سعی میکردم مامان اروم بکنم ولی مگه اروم می شد حقم داشت از بچگی سپهر روبزرگ کرده دیگه نمی تونستم این جو رو تحمل کنم خجالت میکشیدم تو رو عمو نگاه کنم رفتم تو اتاقم کلافه بودم داشتم لباس میپوشیدم میخواستم برم میخواستم برم خونه ی خودمون میخواستم برم جایی که سپهر توش زندگی میکرد یه چیزی تو وجودم فریاد می کشید برو برو همونجا تو که چشم سپهرو نداشتی تا مرد سپهر دوست شدی واقعا مرده پرستی خوستم ازدراتاق برم بیرون ولی دیدم جلب توجه میشه برا همین از پنجره اتا رفتم بیرون هیچکس تو حیاط نبود زنا توخونه ی ما مردا هم توخونه عمو بودند سریع رفتم به سمت در و در باز کردم تعجبکردم که از ساحل خبری نیست در یواش بستم رفتم پیاده تا سرخیابون رفتم که یه ماشین برام بوق زد اصلا حوصله نداشتم برگردم بینم کیه؟ سرمو انداختم پایین -دریا بیا سوار شو کجا میری؟ -اه بازوحید نمی دونم چرا دیگه حالم ازش بهم میخوره فکرمیکنه چون بردار ساحل هیچی بهش نمیگم --حاضر تواین گرما پیاده برم ولی باتویکی نرم همون موقع یه تاکسی ایستاد منم سوار شدم ادرسو بهش دادم هر چی به خونه نزدیک میشدیم استرس منم بیشتر می شد بالاخره رسیدم چقدرمیشه؟ راننده-3000 تومان دست کردم تو کیفم که پول دربیارم ولی دیدم کیف پولیمو نیوردم رومو کردم به راننده گفتم: -یه لحظه صبرکنید تابرم براتون پول بیارم رفتم از توی خونه پول برداشتم و بهش دادم..بعد هم دوباره به خونه برگشتم..با دیدن خونه یاد روزایی که با سپهر توی خونه بودم افتادم..یاد بی محلیاش..لج بازیام..یاد پاستایی که با هم خوردیم..یاد شب اول و دعوامون سر حمام کردن..یاد تلفن های مرموزی که داشت..با فکر کردن به این چیزا گوله های اشکم سرازیر میشد..کاش اون دفترو نمی خوندم کاش از احساسش..از ظلم هایی که بهش کردم چیزی نمیفهمیدم..کاش نمی فهمیدم دوسم داره.. گریه می کردم..زجه میزدم..گاهی اوقات هم داد... مبایلم دائم زنگ میخورد..مبایل..یاد وقتی که مبایلمو گرفت افتادم..سپهر چی کردی با زندگیم.. حالت تهوع داشتم..رفتم توی دستشویی تمام محتویات معدم اومد بیرون..همیشه وقتی زیاد ناراحت بودم اینطور میشدم.. تلفن خونه شروع به زنگ خوردن کرد..جون نداشتم..قلبم درد می کرد..قرص قلبم بالا توی اتاق بود..نمیتونستم برم بالا..روی زمین دراز کشیدم..چشمامو بستم..گلوم درد گرفته بود..بس که داد زدم.. یه نفر داشت محکم به در می کوبید..نمیتونستم از جا بلند بشم..با تمام توانم سعی کردم داد بزنم: -کمک....کمکم کنید.. درد قلبم شدیدتر شده بود..مرگو جلوی چشمم دیدم..یه دفعه در باز شد..بابا و کیان اومدن داخل..چشمامو بستم..بابا دستمو گرفت و بغلم کرد...بردم روی مبل نشوندم..بهم گفت: -قرصات کجاس عزیزم؟ -تو ..تو اتاقم.. -کیان میشه بری قرصارو بیاری؟ -چشم کیان سریع اومد و قرصارو به بابا داد..بابا هم با لیوان آب دادشون دستم تا بخورم..وقتی قرصارو خوردم چشمامو بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم..به این فکر کردم که باباینا رو به خونمون دعوت نکرده بودیم..بعد از ازدواج بار اولی بود که بابام اومد اینجا..ای خدا... -دختر چرا اومدی اینجا؟اونم تنهایی؟ -بابا میشه بزارین به حال خودم باشم؟ -نه نمیشه..میخوای تو هم بمیری؟تو هم از دست بدیم؟اینو میخوای؟ -بابا بسه..حالم خوب نیس.. -خودت باعث شدی حالت بد بشه..با کارای بچگونه ات اشک می ریختم.. -بابا بسه.. -باشه من دیگه هیچی نمیگم..ببینم خودت چکار می کنی.. عصر بود که با بابا رفتیم خونه..کیان همون ظهر برگشته بود..دوباره صدای گریه می اومد..مامان سارا هم تازه خبر دار کرده بودن..با گریه اومد بغلم کرد و گفت: -الهی قربونت برم..این چه زندگیه تو داری..هنوز یه ماه نشده بود ازدواج کردین.. منم اشک می ریختم و از درون می سوختم..یکم پیشم موند بعدش رفت..رفتم گوشه ای ترین قسمت سالن نشستم و به یه نقطه خیره شدم..باید قید دانشگاه رو میزدم..با این حال امکان نداشت بتونم برم دانشگاه... بابا صدام کرد: -بله بابا؟ -کیان دمه در کارت داره.. -بابا حوصله ندارم -برو کار واجبی داره اه..اینم چه آدم گیریه..رفتم توی حیاط..سه تا پسر کنارش ایستاده بودن.. -اومدی دریا..اینا دوستای من و سپهرن..اومدن برای تسلیت.. صداش بغض داشت..هممون باور کرده بودیم که کسی که توی کلبه بود سپهر بوده..وگرنه این جمعیت این جا چکار می کنن همشون تسلیت گفتن..سینا..امیر..سهند..با احترام جواب همشون رو دادم..هیچ کدوم توی مراسم عروسیمون نبودن بجز سهند که یه ساعتی اومد و رفت..بعد از اینکه رفتن کیان گفت: -بیا بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم چی شده؟ -اتفاقی نیوفتاده..راجع به مراسمه -بریم پشت باغ.. با هم به خلوت گاه من رفتیم..جایی که همیشه بچگیام برای درس خوندن میومدم..شروع کرد: -دریا ما هنوز مطمئن نیستیم اون شخص سپهر بوده باشه..شاید سپهر اصلا اونجا نبوده سرمو توی دستام گرفتم..داشتم کلافه میشدم: -آره اما خودش پشت تلفن گفت که دارم میرم پیش سارا..گفت مسیرم مستقیم جهنمه..گفت ببخشم..چرا مبایلش اونجا بود؟ زدم زیر گریه..امکان نداشت که خود سپهر نباشه..هیچ کس از اونجا خبر نداشت.. -پلیسا در حال جستجو هستن..شاید خودش نباشه..من میگم این جمعو مرخص کنین برن..تا مطمئن بشیم..خودمون یه مراسم ساده می گیریم و خاکش می کنیم..تا بفهمیم کی بوده..البته اگه باباتینا اجازه بدن -نمیدونم..با بابا و عمو حرف بزن..من از خدامه که سپهر نباشه.. -پس تو موافقی؟ -آره -اوکی من برم باهاشون صحبت کنم کیان رفت و با بابا حرف زد..اونا هم قبول کردن و به همه گفتن معلوم نیس سپهر باشه..همه خوشحال شدن اما بعضیا هم..نمیدونم به هر حال من مطمئن بودم که سپهر بوده..چون مبایل همونجا بود...و قبلش با من حرف از مرگ میزد..بابا از بیرون سفارش شام داد..بعد از شام رفتن..و قرار شد فردا صبح برای خاکسپاری فقط خودمون و مامان و بابای سارا و کیان باشن... شب خوابم نمیبرد...دومین شبی بود که سپهر نبود..باورش هنوزم برام سخته..سخت که نه..اصلا باورم نمیشه.. خدایا...نباید عاقبت من اینطور میشد..نباید سپهر می مرد..خدایا یعنی من الان توی مراسم خاکسپاری شوهرمم؟آخه این انصافه ..نه من نمیتونم.. جنازه رو آوردن ... دستمو روی قلبم گذاشتم...دوباره صدای گریه های بلند مامانم و گریه های مردونه ی بابا و عمو..دوباره چشمای به خون نشسته ی کیان و نگاه نگران ساحل...نمیتونم..توان ندارم.. هق هق گریه ام داشت حتی خودمو زجر میداد..شاید..شاید..نه دریا سپهر مرده..چرا تا وقتی بود دوسش نداشتی..چرا تا وقتی بود برای درد و دوریش گریه نکردی..مرده پرستی دریا..از خودم بیزار بودم.. ..دویدم سمتشون نباید میزاشتم خاکش کنن...بابا و کیان دستمو گرفتن و نمیزاشتن تکون بخورم..صدای زجه هام قبرستون و پر کرده بود..از بس که داد زده بودم گلوم می سوخت..به سرفه افتادم..اما قلبم درد نمی کرد..جای تعجب داشت برام..فقط گاهی تیر می کشید..کاش این قلب لعنتی وایسه... توی ماشین که نشستم دوباره شروع به گریه کردم اما فقط اشک می ریختم..بی صدا..واقعیته که میگن گریه ی بی صدا صد برابر دردناک تر از زجه زدنه.. چون قرار شد مراسم نگیرن مسجد هم نرفتیم..یه راست رفتیم خونه..از پنجره وارد اتاق شدم و خودمو روی تخت انداختم..یاد روزی افتادم که سپهر اومده بود داخل اتاق و من داشتم آهنگ گوش میدادم..یاد روزی که روی این تخت...نه نباید بهش فکر می کردم..نباید به خاطرات بد فکر می کردم..گوشیمو در آوردمو هدفنش رو نصب کردم..صدای پر از غم بهنام مرهم روح خسته ام شد: هوا امشب غم انگیزه چقدر بارونیه حالم پیشم نیستی و من دارم بهت با عشق می بالم نمی خواستم خودم اما تو کوران عذاب و درد یه احساسی منو بیشتر بهت وابسته تر می کرد تو خونه قاب عکست باز باچند تا شمع روی میزه ولی چشمای معصومت واسم اشکی نمی ریزه چه غمگینه جداییمون چقد مبهوت و بی وقته یه جوری عاشقم کردی که دل کندن ازت سخته درسته راهیم اما وجودم از تو لبریزه تو این حال و هوای عشق چقدر رفتن غم انگیزه می بینی مثل اون روزا با چشمات صادق و صافم دارم با دونه ی اشکام واست دل تنگی می بافم چطور باور کنم داریم جدا می شیم بی بوسه یکم دیگه تحمل کن شاید اینها یه کابوسه نپرس از حال و روزم که مثل مرگ نفسگیره که می بینی دارم می رم ولی گریت نمی گیره درسته می ری تنهایی ولی همراتم همیشه یه روز طرز جداییمون خودش یه خاطره می شه جای تو درد دلهامو با کی قسمت کنم جونم همینکه دیدی اشکامو یه دنیا از تو ممنونم تموم قلب من بی تو ژر از افسوسه و کاشه کسی هم مثل من عمرا محاله عاشقت باشه بذار خلوت کنم امشه با عکسی که ازت دارم به جای شونه ی گرمت الان تکیه به دیوارم به جز آرامش دستات هیچ حسی رو نمی شناسم اگه حرفام پر از یاسه بذارش پای احساسم از الان جای خالیتو باید با غصه ها پر کزد چطوری ممکنه آخه منو بی تو تصور کرد؟ نپرس از حال و روزم که نفسهامم پر از آهه جسارت می کنم اما تو رفتی سمت بی راهه نپرس از حال و روزم که همش مایوس و دلخونم حالم خیلی پریشونه تظاهر می کنم خوبم می دونم که دلت واسم یه ذره هم نمی سوزه چقدر تنهام بدون تو تازه این اولین روزه چی باعث شد که اینجوری رو من چشماتو می بندی تو که هیچوقت ازم ساده شونه خالی نمی کردی؟ نپرس از حال و روزم که خودت حالم رو می دونی اقلا پاک کن اشکامو اینو که دیگه می تونی؟؟؟ بشین تلخیه اشکامو تحمل کن یه چند لحظه که چند ثانیه مکثت هم به این دل تنگی می ارزه حلالت کردم و اما بهم بی وقفه مدیونی اگه منو دوباره به گذشته برنگردونی کاش از اون روزای اول بهت عادت نمی کردم ولی با خون دل می خوام به آغوش تو برگردم یادت باشه با چه حال پریشونی ولم کردی امیدوارم که هیچ موقع پشیمون بر نمی گردی شاید قصه ی جدایی من و سپهر نزاره هیشکی از کسی جدا شه..با فکر سپهر بعد از دو روز کامل به خواب رفتم... چشمامو باز کردم..بعد از چند ثانیه متوجه موقعیتم شدم..هوا تاریک بود..یعنی اینقدر خوابیده بودم؟بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم..رفتم توی دستشویی اتاق و دست و صورتم رو شستم..بعدش به ساعت گوشیم نگاه کردم نه و نیم شب بود..خیلی خوابیده بودم.لباسمو عوض کردم و از اتاق رفته بودم بیرون که دیدم همه نشستن توی هال..عمو و بابا..مامان و بابای سارا..مامان..کیان و ساحل.. من-سلام همه جواب سلاممو به گرمی دادن.. بابا-خوب خوابیدی عزیزم؟ -اصلا متوجه هیچی نشده بودم..دو روز بود نخوابیده بودم -میدونم عزیزم..از چهرت معلوم بود نشستم روی مبل کنار ساحل و رو به جمع گفتم: -خیر باشه..چیزی شده؟ مامان با من و من گفت: -نه ..نه شام خوردیم فکر کردم بیدار نمیشی ولی برات گذاشتم الان برات میکشم -نمیخوام مامان میل ندارم داشتم خفه می شدم..چند دقیقه همه ساکت بودن طاقت نیاوردم و گفتم: -چه خبر شده؟دارید منو می ترسونید.. عمو گفت: -چیزی نشده دخترم..راستش میخواستیم یه چیزی بهت بگیم. دست خودم نبود..یه جرقه توی مغزم زده شد: -سپهر زنده اس؟ همه سرشون رو انداختن پایین..دریا چه فکرایی می کنی؟ عمو: -نه عزیزم..فعلا که خبری نیس..بعدشم مگه خودت نگفتی قبلش با من از مرگ حرف میزد؟ زیر لب زمزمه کردم: -آره..آره عمو ادامه داد: -عزیزم باید بری وسایلتو از اون خونه بیاری..ولی فعلا فقط چیزایی که نیاز داری..دیگه نباید بری اونجا اینا چی داشتن می گفتن؟ -برای چی؟ -یعنی چی دخترم؟تو که نمیخوای بری اونجا؟ -اتفاقا همین تصمیمو دارم..چرا باید برگردم؟ -دخترم نمیشه.. -میشه عمو جون ..من میخوام همونجا بمونم.. از جام بلند شدم..بابا گفت: -من نمیخوام بری اونجا که به یاد سپهر بیوفتی.. تعجب کردم..یعنی بابا فکر می کرد من فقط اونجا به یادشم؟ -بابا فکر می کنید اینجا باشم بهش فکر نمیکنم؟اینجا هم سپهر بود..من میخوام همونجا بمونم..توی خونه ی خودم -دختر لج بازی نکن.. -حداقل میزاشتید چهلم میشد بعد این حرفا رو میزدید.. تصمیم داشتم تا اون موقع اینجا بمونم الان دیگه پشیمون شدم..من دارم میرم.. مامان گفت: -یعنی چی؟دریا زشته -زشت اینه که شما بخواین منو مجبور به کاری کنید که دوست ندارم..زشت اون بود که مجبورم کردید ازدواج کنم و برم توی اون خونه..حالا هم مجبورم می کنید از همه چی دل بکنم و با اسم یه زن بیوه برگردم خونه ی بابا..من اینکارو نمی کنم.. رفتم توی اتاق مبایلمو برداشتم و مانتومو پوشیدم و از خونه زدم بیرون..بابا مدام میگفت دریا صبر کن ..کیان می گفت وایسا برسونمت..اما من...تا سر کوچه دویدم..کیان با ماشین پشت سرم بود... -دریا جان خواهش میکنم..بیا سوار شو تا خونه برسونمت.. راستش خودم هم می ترسیدم تنها برم..بالاخره ساعت ده شب بود و من هیچ وقت تنها این موقع بیرون نمی رفتم..همیشه یا با ساحل بودم یا مامان و بابا..رفتم سوار شدم: کیان گفت: -آخه چرا لجبازی می کنی؟خب مگه بده میخوان مراقبت باشن تا عذاب نکشی؟ -من دلایل خودمو دارم..تو رو خدا باهاشون حرف بزن..من نمیخوام برگردم اینجا.. -چی بگم..سپهر می گفت لجبازی.. چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: -می گفت نمیدونم این دختر یه دنده چطور راضی شده با من ازدواج کنه.. -خودمم نمیدونم.. واقعا نمیدونستم چرا قبول کردم..الان که بهش فکر می کنم می بینم که میتونستم بگم نه و تمومش کنم یا با وحید باشم..اما..اما سارا چی می شد؟قلبی که توی سینم بود مال اون بود..به هر حال حالا نمی خواستم برگردم..دوست نداشتم وقتی فامیل یا دوستای مامان و بابا بیان خونمون به چشم یه بیوه بهم نگاه کنن..میخواستم از اینجا به بعد برای خودم باشم.. کیان دیگه چیزی نگفت..فقط دمه در گفت: -اگه کاری داشتی بهم بگو..سپهر خیلی به من کمک کرده بود..وظیفمه حالا جبران کنم.. لبخند تلخی زدم و گفتم: -باشه..حتما میگم.. -خدافظ.. -خدا نگه دار.. رفتم بالا..داشتم کلید رو از توی در در می آوردم که تلفن زنگ خورد..اول فکر کردم مامان و بابا باشن خواستم جواب ندم..اما ناخودآگاه به سمت تلفن کشیده شدم،شماره نا آشنا بود: -بفرمایید؟ -سلام دریا خانوم.. صدای دختر پشت خط رو نمیشناختم.. -سلام..شما؟ -من... خانم شما کی هستید؟ -من کیانا هستم..عظیمی.. -به جا نمیارم -شما منو نمیشناسی اما من شما رو می شناسم..یه سری چیزا هست که باید بدونید..اگه مایلید برید توی اتاق سپهر و از توی کمدش کارت منو پیدا کنید..فردا منتظرتونم -شما کی هستید؟کارت چی؟؟ -یه چیزایی راجع به سپهر باید بدونی عزیزم..فردا بیا.. -اگه کارت نبود چی؟ -هست..مطمئن باش..خدانگه دار این دختر کی بود؟حتی نزاشت خداحافظی کنم..استرس شدیدی وجودمو فرا گرفته بود..اول رفتم درو قفل کردم و بعدش به سمت اتاق هجوم بردم..تمام کمد رو زیر و رو کردم تا به یه دفتر رسیدم...وای نه.دوباره دفتر..لای اولین برگه اش یه کارت بود..کیانا عظیمی..روانشناس...آدرس و شماره تلفنش..روانشناس برای چی؟یعنی سپهر با این دختر چه رابطه ای داشت؟ کارت رو برداشتم..خیلی گرسنم بود..از طرفی هم هر جایی رو که نگاه می کردم یاد سپهر میوفتادم..نمیدونم چرا..دلم براش تنگ شده بود..دوست داشتم مثل قبلا همین موقعه ها بیاد خونه..دوش بگیره و بدون هیچ حرفی بخوابه..حداقل تنها نبودم.. رفتم توی آشپزخونه و در یخچالو باز کردم..بعد از سه ساعت نگاه کردن ظرف ماست رو در آوردم و با چیپس شروع کردم به خوردن...عاشق چیپس و ماست بودم..بعد از خوردن زود ظرفا رو شستم و رفتم بالا توی اتاق..توی اتاق دونفرمون...لباس خوابمو پوشیدم و توی تخت دراز کشیدم...چقدر نرم و راحت بود...یکی دوبار بیشتر اینجا نخوابیده بودم...با اینکه استرس و دلشوره داشتم و خیلی هم خوابیده بودم اما دوباره خوابم برد.. چشم که باز کردم ناخوداگاه از جا پریدم...باید می رفتم مظب اون دختره..نمیدونم چرا یه دفعه یادم افتاد..زود مسواک زدم و صبحونه خوردم و مانتوی مشکی و شلوار جین با شال مشکی پوشیدم و از خونه رفتم بیرون.سر خیابون یه تاکسی دربست گرفتم و آدرس مطب رو بهش دادم..بعد از یه ساعت رسیدیم.. به دختره چشم ابرو مشکی و فوق العاده خوشگل روبروم نگاه کردم..این دختر به قدری زیبا بود که به فرشته ها می گفت زکی.. -دریا جان ببخشید دیروز اونطوری حرف زدم.. -چطوری؟؟ -پر از سوال...اگه اونطوری حرف نمی زدم امکان نداشت بیای.. -چی شده؟چی از سپهر میدونی؟ -من دو سه روزه هر چقدر زنگ می زنم گوشیه سپهر خاموشه..اتفاقی براش افتاده؟ -شما کی هستید خانم؟ -خواهش می کنم اول بگید چی شده.. معصومیت چهره و طرز حرف زدنش جای شک باقی نگذاشت: -اون..اون فوت شده.. صدای دادش: -چی؟وای خدای من منشی دوید داخل و گفت: -چی شده کیانا جان؟ هیچی نمی گفت دویدم سمت کیانا و گفتم: -خانم یه لیوان آب قند بیارید.. -باشه به کیانا گفتم: -تو کی هستی؟خواهش می کنم بگو..جون به سرم کردی.. -من..من.. صدا ی مردی حرفشو قطع کرد: -الهی من دورت بگردم چی شده؟ یه مرد حدود سی ساله بود..بدون توجه به من دوید سمت کیانا..اومدم کنار..اینا کی بودن..از اتاق خارج شدم..شاید میخواستن تنها باشن..بعد از چند دقیقه اون آقا اومد بیرون و گفت: -سلام شما خانم سپهر هستید؟ -سلام آقا،بله..شما ها کی هستید؟ -واقعا سپهر فوت کرده؟ -بله..نگفتید کی هستید که منو می شناسید و من شما رو نمیشناسم -معذرت میخوام..من حمید آقاسی هستم..همسر کیانا..کیانا پزشک سپهره.. -چی؟ پزشک چی؟ -روانشناس.. دنیا دور سرم چرخید..روانشناس..سپهر چه مشکلی داشت..روی صندلی نشستم و گفتم: -یعنی چی؟ -باید این چیزا رو از خود کیانا بپرسید..الان کیانا حالش خوب نیس..لطف کنید اگه میشه یه وقت دیگه بیاین.. حالم اصلا خوب نبود.. -باشه..خداحافظ -خدا نگه دار از ساختمون خارج شدم..سپهر؟تو...چرا من هیچی از تو نمیدونم؟تو چرا میومدی اینجا؟ سوار تاکسی شدم و رفتم خونه..افکار مختلف داشتن کلافه ام میکردن.. به خونه که رسیدم گوشیمو از کیفم در آوردم دیدم بیست تا میس دارم..از بابا.. نباید میزاشتم ازم ناراحت باشن...فقط مامان و بابا رو توی دنیا داشتم: -الو بابایی؟ -الو عسل بابا؟دخترم خوبی؟ -آره بابا خوبم..سلام -سلام به روی ماهت..چرا تلفنو جواب نمیدادی؟ -تلفن؟ یادم اومد که دیشب بعد از زنگ کیانا تلفن رو کشیدم.. -بابا ببخشید تلفن توی برق نبود... -دختر جون به سرم کردی..امروز صبح هم اومدم نبودی..مبایلت هم که.. -بابا مبایل روی سایلنت بود..جایی کار داشتم مجبورم شدم برم.. -باشه دختر..عزیزم حالت خوبه؟ -آره بابایی چند بار می پرسی؟باور کن بهترم..اونجا چه خبر؟ -راستش عزیزم بهتر که رفتی..همه میان و میرن..هر کس هم سرغتو گرفت گفتیم نمیای بیرون از اتاقت..همه منتظرن تا بلکه یه خبر خوب بشنون.. اشک از چشمم ریخت.. -بابا..من باید برم..کار دارم.. -باشه عزیزم..شب اگه خواستی بگو بیام دنبالت..تنها نمون.. -بابا به تنهایی نیاز دارم.. -هر چی تو بخوای..ولی هر چی شد بهم بگو.. -باشه خدافظ -قربونت عزیزم گوشی رو قطع کردم و روی مبل انداختم..خدایا یعنی میشه یه خبر خوش بشونم..امکان نداره..سپهر فوت کرده..مطمئنم که توی اون کلبه بود..اون الان با ساراست..با این فکر دلم لرزید..من سپهرو میخواستم..خیلی دیر بود...اما میخواستمش.. باید به خودم اعتراف می کردم... یه دفعه یه تصمیم گرفتم..کیفو مبایلمو برداشتم..سویچbmw هم از توی کشوی سپهر برداشتم..آخه اون با پورشه رفته بود...رفتم توی پارکینگ..یکی از همسایه ها که ماشین نداشت جای پارکشو به ما داده بود..یه مرد چهل و خرده ای ساله که تنها بود و کسی رو نداشت..سوار ماشین شدم..بوی اتکلن سپهر تمام ماشین رو پر کرده بود...بغض کردم.. گواهینامه نداشتم..اما یکی دوسال پیش بابا بهم یه چیزایی یاد داده بود..اغلب توی خیابون های خلوت اونم با خود بابا می روندم..بسم الله ای گفتم و ماشینو روشن کردم..به آرومی از پارکینگ رفتم بیرون.. پیش یه گل فروشی ایستادم و چهارتا گل رز سرخ خریدم مرده نیم ساعت طول داد تا حسابشون کنه اخه خیلی شلوغ بود پولو دادم واز مغازه زدم بیرون سعی می کردم آرامش خودمو حفظ کنم..اما امکان نداشت..تا بهشت زهرا مردم و زنده شدم..به خودم لعنت فرستادم که چرا با تاکسی نیومدم..ماشینو پارک کردم و پیاده شدم..ولی خداییش خوب اومدم تا اینجا..حالا کاشکی بتونم برگردم ...کاش شلوغ نباشه.. اول رفتم سرقبر سارا خیلی وقت بود نرفته بودم سرقبرش ..قبر سارا و سپهر خیلی باهم فاصله داشت دوتا دختر دیگه هم سر قبرش بودند نمی شناختمشون دوتاشون داشتند گریه میکردند اروم رفتم اون سمت قبر سارا ایستادم که نگاه یکی از دخترا بهم افتاد.. دختر-ببخشید شماسارا رو میشناسید؟ -سلام اره خواستم بگم زن برادرش ولی گفتم: - یکی ازفامیللاشونم وشما؟ دختر-منم دوستش نگار خوشبختم با اون دختر هم اشنا شدم اسمش نگین بود باهم خواهر بودند حالا نمی دوم سرقبر وقت آشنا شدن بود نگین-ما دیگه بریم از اشنایی باهات خوشحال شدم -منم همینطور وبا نگین و نگار خداحافظی کردم گلا رو گذاشتم سر قبرش ویه خورده اونجا موندم بعدش بلتدشدم و به سمت قبرسپهر راه افتادم فاصله ی طولانی بود همون موقع موبایلم زنگ خورد اه این کی بود دیگه حال نداشتم ریجکت کردم و گوشی گذاشتم تو جیب شلوارم وقتی رسیدم به قبرسپهر پاهام سست شد هیچ وقت فکر نمی کردم یه موقع سپهر زیر این همه خاک باشه یاد بعضی اوقات افتادم که دعا میکردم بمیره ولی هیچ کدوم از حرفام از ته دل نبودن -سپهر نگفتی اگه بری من چکار کنم؟نگفتی اگه اون دفترو بخونم چی میشه؟لعنتی چرا احساستو نوشتی؟چرا خوردم کردی؟چرا؟ -... -سپهر...منو ببخش..من باعث شدم..هم باعث مرگ تو هم سارا..تو رو خدا منو ببخشید.. -... نیم ساعت همونجا نشستم و باهاش حرف زدم..وقتی خالی شدم از جام بلند شدم..دسته گل رو روی قبر گذاشتم و چند لحظه بهش خیره شدم..عینک آفتابیمو به چشمام زدم و از اونجا دور شدم..داشتم می رفتم سمت ماشین که با دیدن چیزی پاهام سست شد و روی زمین افتادم.. دوید سمتم اما کمی دور تر از من ایستاد و بهم خیره شد..چند نفر اونجا بودن..اومدن..یکی از خانوما گفت: -خانم حالتون خوبه؟می تونید بلند شید.. -.. -خانوم میخواین کمکتون کنم؟ با ترس و به زحمت از جام بلند شدم..زیرلب تشکری کردم و با پاهای لرزون به سمت ماشین رفتم..وقتی سوار ماشین شدم چشمامو بستم و سعی کردم چیزی رو که دیدم هضم کنم..خیالاتی شدم..مطمئنن خیالات بود..امکان نداشت..یه دفعه مثل دیوونه ها ماشینو روشن کردم... پامو روی گاز گذاشتم و با حداکثر سرعت می روندم..وحشت زده بودم..یه ماشین اومد توی روم..جیغی کشیدم و ماشین به سمت جاده خاکی منحرف شد و محکم به تنه ی درخت روبروم خورد.. چشمامو با ترس باز کردم..اون ماشینه فرار کرده بود..البته مقصر من بودم..سریع مبایلمو در آوردم و به بابا زنگ زدم..دستام میلرزید..اصلا هم نمیتونستم جلوی لرزششو بگیرم.. -سلام دریا جان خوبی؟ -بابا..بابا من ..من تصادف کردم..بیا.. -یا حسین..کجایی؟ به اطرافم نگاه کردم..چیزی که روی تابلوی جلوم نوشته شده بود رو برای بابا خوندم که گفت: -الان میام..نترس عزیزم.. ناخودآگاه زدم زیر گریه..یعنی واقعی بود..یعنی خودش بود؟خدایا منو از این ترس..از این حال و هوا نجات بده.. بعد از مدتی بابا رسید..گفت: -دختر چه کردی؟اینجا چکار می کنی؟ -رفته بودم سر خاک..بابا..بابا باید می گفتم...شاید بابا می تونست کاری بکنه.. -چی شده عزیزم.. -بابا باید یه چیزی بهتون بگم..اما قول میدین بین خودمون بمونه تا مطمئن بشیم؟ -آره عزیزم بگو -بابا..من امروز -داری می ترسونیم دریا..بگو -بابا من سر خاک سپهرو دیدم.. بابا مکث کرد و بعد با تعجب و خوشحالی گفت: -چی؟؟؟ -بابا نمیدونم شاید خیالات بوده.. -بزارش به عهده ی من عزیزم بابا زنگ زد اومدن ماشینو بردن و بعد منو برد خونه..هر چی هم اصرار کرد برم اونجا قبول نکردم و گفتم میخوام برم خونه.. یک هفته از اون روز گذشت..بی هیچ خبری..به جز دلتنگی های من و اشک هایی که هر شب همدمم شده بودن..امروز از صبح استرس داشتم..تصمیم گرفتم برای عوض کردن حالم برم بیرون..ماشین هم که تعمیر گاه بود...حتی اگه بود من غلط بکنم دیگه پشتش بشینم..حوصله ی ساحل رو نداشتم..ترجیح دادم تنهایی برم.. توی تیراژه بودم و داشتم مغازه هارو دید می زدم که چشمم روی یه چیزی ایستاد..وای چه خوشگل بود..یه نی نی کوچولوی ناز..فکر کنم دختر بود..توی کالسکه و مامان و باباش هم دست توی دست پشت سرش بودن..مامانش..اینکه همون دکتره است..همونی که برای سقط بچه با وحید رفته بودیم پیشش.. با حسرت بهشون نگاه کردم..کاش من هم می تونستم مادر بشم..بچم..بچه ی من و سپهر..نتونستم جلوی خودمو بگیرم..رفتم سمتشون..گفتم: -سلام -سلام.. چند لحظه مکث کرد و گفت: -دریا؟ -آره..حالتون خوبه؟ -وای عزیزم.. بغلم کرد و بعد منو به عنوان یکی از بیماراش به شوهرش معرفی کرد..شوهرش هم خیلی آقا بود.. رو به خانم دکتر گفتم: -ببخشید میشه یه لحظه این کوچولو رو ببینم؟ لبخند قشنگی زد و گفت: -آره عزیزم معلومه..چرا که نه.. نشستم جلوی کالسکه..چقدر خوش خنده بود..از مامانش پرسیدم: -اسمش چیه؟ باباش گفت: -دنیا لپشو کشیدم و اون با ذوق خندید..موهای فر فریش دو گوشی بسته شده بودن..دلم میخواست لپشو گاز بگیرم..آروم بوسیدمش و بلند شدم..گفتم: -ببخشید مزاحمتون شدم..ممنون.. نادیا گفت: -نه عزیزم خواهش می کنم..نری دیگه نبینیمت..بیا بهمون سر بزن بعد هم آدرس خونشون رو بهم داد..و خدافظی کردیم یکم دیگه گشت زدم و بعدش یه آژانس گفتم و رفتم خونه..وارد خونه که شدم دیدم چراغ هال بازه..با خودم گفتم شاید خاموشش نکردم که با رفتن به هال با دیدن کسی که روبروم بود در جا خشکم زد.. بهش نزدیک شدم..حلقه ی اشک توی چشمم باعث شده بود که تار ببینمش..ناخودآگاه نشستم روی مبل و سرمو گرفتم بین دستام..بعد از چند ثانیه دیدم نشسته کنارم و با نگرانی می پرسه: -چی شده دریا؟ها؟حالت خوبه؟ -... -دریا..منو ببخش که این مدت این همه زجر کشیدی.. زیر لب زمزمه کردم: -باورم نمیشه -باور کن عزیزم..اومدم..من توی کلبه نبودم..اون..اون یه نفر دیگه بود.. برگشتم سمتش: -چرا زودتر نیومدی؟چرا اینقدر عذابم دادی؟ همه ی این حرفا رو زیر لب می گفتم..اما اون می شنید: -نتونستم..ترسیدم..بزار بعدا برات تعریف کنم..الان نه دریا..بزار بعدا -سپهر.. -جونم اشک می ریختم..می ترسیدم خواب باشه..بغلم کرد...سرمو روی سینه ی مردونش گذاشتم: -گریه نکن..دوست ندارم چشماتو بارونی ببینم..منو ببخش که این قدر عذابت دادم..ببخش که زندگیتو جهنم کردم..تلخ کردم.. از بغلش کشیدم بیرون..به لبهام خیره شد..لبهاشو روی لبام گذاشت..اولش آروم اما بعدش مثل تشنه ای که تازه به چشمه رسیده..منم گریه می کردم و همراهیش می کردم..کمی رفت عقب و گفت: -عشقم گریه نکن..تو رو خدا گریه نکن.. اشکامو کنار زد..همینکه الان بود کافیه..مهم نیست بعدا چی بشه..اما خدا به ناله هام جواب داده بود..خدا آرزومو برآورده کرده بود و من نباید با رفتارای بچگونم خرابش می کردم.. -نمیری خونه پیش مامانینا؟مامان حالش هیچ خوب نیست.. -فردا میریم عشقم..امشب میخوام با تو باشم..دلم برات تنگ شده بود دریا دلیل کاراش رو نمیدونستم..باید توضیح میداد که چرا بعد از اون حادثه نیومد..اصلا اون نفر کی بود: -نمیخوای حرف بزنی؟بگو چی شده -دریا قول میدم فردا همه چیو بگم..الان نه..بزار ببینمت.. به قولش اطمینان کردم..خودمو توی بغلش جا دادم و گفتم: -خیلی نامردی..چرا؟آخه چرا؟ یه دفعه دستشو زیر پام گذاشت و منو کشید توی بغلش و از جا بلند شد،با خنده روی پله ها می دوید و منم توی بغلش..خیلی ترسیده بودم که نکنه یه وقت بیوفتیم: -سپهر تورو خدا منو بزار زمین.. -نمیشه خانومی.. تا رسیدیم به اتاق مردم و زنده شدم..منو انداخت روی تخت و خودش هم کنارم دراز کشید: -الهی من بمیرم چه لاغر شدی..همش تقصیر منه.. -آره تقصیر تواِ. پیشونیمو بوسید و با ذوق مثل بچه های دوساله بهم خیره شد..وقتش بود که حرفمو میزدم..باید می گفتم..من قسم خورده بودم..با خدای خودم عهد کرده بودم که اگه دیدمش این حرفو بهش بزنم: -سپهر من میخوام یه چیزی بهت بگم.. -بگو خانومی.. -سپهر من..من... بگو دیگه دریا.. -من دوست دارم. سرمو برگردوندم،پشتمو بهش کردم..صدای قهقهه اش رو می شنیدم.. -میشه یه بار دیگه بگی.. جوابشو ندادم..اه اه چه پرو شد..کاش نمی گفتم.. -دریایی.. با خنده منو برگردوند سمت خودش..سرمو انداختم پایین.ازش خجالت کشیدم..تمام اجزای صورتش می خندید..یه دفعه ای شروع کرد به بوسیدنم..تمام صورتم رو می بوسید..چشمام..بینیم..گونه هام..با خنده از خودم دورش کردم.. -چیکار می کنی دیوونه؟ -دیوونه خودتی کوچولو با جیغ گفتم: -کوچولو خودتی.. افتاد روم و گفت: -چی گفتی؟ -هیچی هیچی ببخشید.. سعی می کردم لبخندمو پنهان کنم..از همه ی دنیا بریده بودم..هیچی برام مهم نبود..هیچی..به جز اینکه الان سپهر اینجاست..به جز اینکه خدا دعاهامو مستجاب کرده.. -نه دیگه نشد..وقتی یه حرفی می زنی پاش وایسا.. -برو کنار سپهر.. اما اون گوشاش کر شده بود.. اون شب بهترین شب زندگیم بود..اینقدر با هم خندیدیم که حد نداره..تا تونست قلقلکم داد...آخرش هم با بی حالی سرمو روی بالش گذاشتم..خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: -حالا منو می بخشی؟ بهش نگاه کردم و با ناز گفتم: -باید فکر کنم.. -اِ اینطوریاس؟میخوای دوباره قلقلکت بدم؟ با عجز گفتم: -نه تو رو خدا.. شونه ی لختمو بوسید و گفت: -من غلط کنم دیگه خانوممو اذیت کنم.. حس قشنگ عشق،دوست داشتن..اینکه حس کنی یه نفر مثل کوه پشتته..من از این حس ها لبریز بودم..اونقدر که خودمو خوشبخت ترین دختر دنیا حس می کردم.. سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم: -فردا میریم پیش باباینا -باشه هر جور تو بخوای -باید برام تعریف کنی..همه چیزو آهی کشید که قلبم به درد اومد: -بازم هر چی تو بگی،فعلا خسته ای بخواب،شب بخیر -شب بخیر چشمامو بستم و بعد از مدتی طولانی با لذتی که وجودمو لبریز کرده بود سعی کردم بخوام با فشاری که به بازوم اومد چشم باز کردم،با دیدن سپهر لبخندی زدم و گفتم: -صبح بخیر گونمو بوسید و گفت: -صبح تو هم بخیر.خوب خوابیدی عسلم؟ -اوهوم..خیلی خوب -وای دریا گرسنمه خواستم اذیتش کنم: -تا من دوش می گیریم یه صبحانه ی خوشمزه درست کن.. -بشین به همین خیال..من میخوام برم حمام از بغلش بیرون اومدم و به سمت حمام شیرجه رفتم..درو قفل کردم و گفتم: -میدونی که از حمام خیس بدم میاد -ولی من صبحانه درست نمی کنم.. -به من چه خودت گرسنه می مونی.. با لذت و البته به سرعت دوش گرفتم..دلم نیومد گرسنه بمونه..حالا که برگشته باید با تمام وجودم جبران کنم..حولمو تنم کردم و از حمام رفتم بیرون..توی اتاق نبود..داد زدم: -کجایی سپهر؟ -توی هال..لباس بپوش سرما نخوری -چشم یه تونیک آبی آسمونی دو بنده که رنگ چشمام بود پوشیدم با ساپرت مشکی نازک..صندل های آبی ام رو هم پام کردم..موهامو بالای سرم بستم و بعد از خالی کردن عطر روی خودم رفتم پایین،با دیدن صبحانه ی هفت رنگی که روی میز ناهار خوری چیده بود گفتم: -وای سپهر..چه کار کردی.. -میدونستم گرسنته خوشگلم -آره خیلی گرسنه ام..بیا بشین.. از پشت سر بغلم کرد و گفت: -چرا موهاتو خشک نکردی؟سرما میخوری.. -حالا فعلا بیا صبحانه بخوریم بعد خشک می کنم.. نشستیم و گفت: -چی میخوری خانومی؟ -اوووم آب پرتغال برام یه لیوان آب پرتغال ریخت و آورد نزدیک لبم: -خودم میخورم -نه..میخوام من بهت بدم.. خندیدم و گفتم: -باشه خلاصه صبحانه که تموم شد مجبورم کرد موهامو خشک کنم..بعدش نشوندم روی صندلی جلوی میز آرایشی و موهامو شونه کرد..در همین حین دائم سرمو می بوسید..منم جوابشو با لبخند میدادم..واقعا آدما می تونن یه شبه..با یه تلنگر عوض بشن..همین طور که من در این مدت که نبود فهمیدم در حقش بدی کردم..هر دومون دچار اشتباهات زیادی شده بودیم..اما الان با هم بودیم و این بهترین هدیه بود.. -به چی فکر می کنی؟ -هیچی.. به خودم توی آینه نگاه کردم..موهامو از بالا دم اسبی بسته بود.. -وقتی موهاتو اینجوری می بندی دیوونت میشم.. -خودم هم این مدلو خیلی دوست دارم..سپهر؟ -جونم؟ -بریم؟ -کجا بریم؟ -خونه پیش مامانینا -چقدر عجله می کنی.. -بریم دیگه اذیت نکن.. -باشه بپوش بریم.. خودش شروع به آماده شدن کرد.. مانتو خاکستریمو با شال مشکی و شلوار جین پوشیدم کیف مشکیمو هم برداشتم و بعد از یه آرایش ملایم به پشت سرم نگاه کردم و دیدم سپهر یه تی شرت جذب مشکی با شلوار جین پوشیده..آخی بچم چه ناز شده -بچت کیه؟ فهمیدم فکرمو بلند گفتم.. -هیچی هیچی..بیخیال.. منو کشید توی بغلش و گفت: -با من بودی فسقلی؟من بچتم کوچولو؟ خندیدم و چیزی نگفتم..گوشه ی لبمو بوسید و گفت: -بریم.. رفتیم پایین که با کمال تعجب دیدم داره به سمت پارکینگ میره..گفتم: -میخوای با بی ام و بریم؟ -نه اونو که جنابعالی داغون کردی با پورشه میریم خانوم خرابکار.. -تو از کجا.. یه دفعه با به یاد آوردن چیزی جیغ زدم: -تو بودی؟سر خاک؟من فکر کردم خیالاتی شدم.. خندید و گفت: -جیغ نزن زشته. سوار ماشین شدیم..گفت: -نمیدونی اون موقع که دیدم افتادی چه حالی داشتم..ترسیدم بیام جلو حالت بدتر بشه..ولی نتونستم طاقت بیارم و دیروز اومدم اینجا.. لبخندی زدم و چیزی نگفتم.. توی راه بودیم که گوشیم زنگ خورد..فکر کردم بابا یا ساحل باشن..اما در کمال تعجب شماره ی کینا رو دیدم(کیانا رو که یادتونه.همون روانشناسه)سریع ریجکت کردم که سپهر گفت: -کی بود؟ -هیچی..ولش کن..یکی از دوستامه بعدا زنگ میزنم -کدوم دوستت که من نمیشناسم؟ -سپهر..بعدا میگم.. با اخم روشو به جاده کرد و تا خونه دیگه هیچی نگفت..عصبی بودم..یه ترس مثل خوره به جونم افتاده بود..مثل کسایی که بعد از کلی بدبختی به چیزی که میخواستن رسیدن و دائم منتظر یه اتفاق هستن تا همش به باد بره..من دقیقا مثل همونا بودم.. رومو کردم بهش وگفتم: -سپهر؟ ........ -سپههههههههههههر ......... کلاس میزاره برا من منم دیگه هیچی بهش نگفتم رو کردم به طرف پنجره وتا موقع رسیدن هیچ حرفی نزدم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در که زنگ بزنم ولی با صدای سپهر سرجام موندم سپهر-وایسا باهم بریم صبر کردم تا بیاد ... زنگ رو فشردم..سپهر دائم دستشو میبرد لای موهاش..این حرکتش ماله وقتی بود که عصبی می شد..دستشو گرفتم توی دستم..روی دستمو بوسید..لبخندی زدم و سعی کردم بهش دلگرمی بدم..البته نمیدونم موفق شدم یا نه.. -کیه؟ -مامان منم..درو باز کن.. درو باز کرد..با سپهر رفتیم داخل..مامان و عمو اومدن جلوی در استقبال..مامان با دیدن سپهر کنار من،از حال رفت..بابا کنجکاو اومد دمه در که اونم سپهرو دید..سریع مامانو بغل کرد و برد داخل..عمو اومد جلو.. -سپهر خودتی بابا؟خودتی؟ سپهر باباشو بغل کرد..عمو تا اون لحظه سعی کرد خودشو نگه داره اما نتونست..بلند زد زیر گریه..سپهر هم همینطور..آروم گوشه ای ایستاده بودم و با بغض و لبخند نگاشون می کردم..کاش این خوشی تا ابد ادامه داشت.. با هم رفتیم داخل..بابا داشت بزور آب قند به خورد مامان میداد.رفتم کنارش و دستشو توی دستام گرفتم..با خوشحالی نگاهم کرد و گفت: -دیدی پسرم برگشت؟دیدی تنهات نزاشت؟ اشکام سرازیر شدن اما اینبار از خوشحالی..مامان حرف میزد و من با سر تایید می کردم..همون موقع سپهر اومد و گفت: -بسه دیگه..شما هم که انگار از اینکه برگشتم ناراحتیدا.. مامان گفت: -کی همچین حرفی زده؟ سپهر مامانو بغل کرد و گفت: -قربونت برم که اینقدر بخاطر من ضعیف شدی.. -خدا نکنه رفتم سمت اتاق سابقم مانتومودراوردم و یه بلوز قرمز حلقه ای پوشیدم با شلوار سفید قشنگ مچ شد صندل هامم پوشیدم و یه رژ سرخ آتیشی زدم..خواستم از اتاق بیرون برم که همون موقع سپهر اومد داخل.. -چیزی میخوای؟ -آره خانومم گم شده ندیدیش؟ اومد جلو و گفت: -این چیه زدی به لبت؟ -اوووم به این میگن رژ لب -واقعا؟نمیدونستم..الان چون کسی اینجا نیس اجازه میدم با این رژ لب.."روز لب تاکید کرد"بیای بیرون وگرنه فکر نکنی خبریه ها خندیدم و گفتم: -دیدی لو دادی؟حالا چه خبره؟ دستمو گرفت و گفت: -تو باز پررو شدی؟؟مثل اینکه باید مثه اول بشما،وقتی همونطور شدم بعدا می فهمی اخم کردم وزبونمو براش در آوردم و گفتم : -حالا می بینیم کی مثه اولش میشه.. بعدش هم دستمو از دستش کشیدم بیرون و با لبخند پلیدی رفتم توی هال مامانی..ناهار چی داریم؟ -ماکارونی درست کردم عزیزم -وای..گرسنمه -نیم ساعت دیگه آماده است.. همون موقع صدای سپهر اومد که داشت با عمو و بابا حرف میزد: -میشه بریم توی اتاق کار؟میخوام راجع به یه چیز مهم باهاتون حرف بزنم.. صدای بابا که گفت: -باشه نمی دونم چرا ترسیدم..دلم گواهی بد می داد..اما سعی کردم با فکر کردن به دیشب و حرفای قشنگ سپهر خودمو آروم کنم... وقتی ناهار خوردیم من و مامان نشسته بودیم با هم حرف میزدیم اون سه تا هم با هم..خلاصه بعد از دو سه ساعت طرفای ساعت پنج بود که قصد رفتن کردیم..وقتی رسیدیم خونه لباس عوض کردم و رفتم پایین..سپهر هم روی مبل لم داده بود و داشت تلویزیون می دید..رفتم کنارش که بغلم کرد و سرمو بوسید..گفتم: -سپهر؟ -جونم؟ -با باباینا چی می گفتین؟ با انگشت زد روی بینیم و گفت: -حرفای مردونه عزیزم..چیز مهمی نبود.. -یعنی نگران نشم؟ نمیدونم توی حرفم چی حس کرد..نگرانی..ترس..یا هر چیز دیگه ای..محکم فشردم توی بغلش و گفت: -نه خانومی جای نگرانی نیست..الهی بمیرم اونقدر این مدت اذیت شدی که حالا باور نمی کنی خوشحالیت دووم داره نه؟ چقدر قشنگ حرف دلمو فهمید..سرمو به نشونه ی آره تکون دادم که خندید و گفت: -قربونت برم..من کنارتم..از هیچی نترس.. آروم شدم..گرم شدم..دلم لرزید..توی این مدت کوتاه با تموم وجود عاشق کسی شدم که زمانی فکر می کردم چقدر ازش بدم میاد...واقعا راسته که میگن فاصله ی عشق و نفرت یه قدمه.. حدود ساعت هشت بود که یادم افتاد شام نداریم..اومدم سریع برم درست کنم که سپهر نزاشت و گفت می برمت بیرون..منم سرخوش بیخیال شدم و رفتم که آماده بشم... مانتوی اسپرت سفیدمو با شال سرمه ای و شلوار کتون سفید و کیف و کفش سرمه ای ست کردم..و بعدش هم هوس کردم برای سپهر لباس انتخاب کنم..یه پیرهن سرمه ای با شلوار مشکی..وقتی اومد گفت: -چیکار می کنی؟آماده ای؟ -آره..اینارم برای تو گذاشتم..می پوشیشون؟ -آره خانومی چرا که نه.. بعدش هم شروع کرد به آماده شدن... خلاصه لباس پوشید و دست توی دست از خونه زدیم بیرون..هیچ وقت توی زندگیم به اندازه ی اون روز خوشحال نبودم...انگار روی ابرا بودم...خدایا یعنی میشه این شادی و خوشبختی تا ابد ادامه داشته باشه؟ داخل رستوران بودیم و منتظر آوردن غذاهامون..هر کس از جفتمون می گذشت ناخودآگاه لبخند میزد..اونا هم متوجه می شدن که چه زوج خوشبختی هستیم... لبخندی زدم که سپهر گفت: -چی شده کوچولو؟به چی می خندی؟ خیلی صادقانه گفتم: -به خوشبختیمون..ببین چقدر خوشبختیم که هر کس رد میشه هم می فهمه.. لبخند گرمی زد،دستمو گرفت توی دستش و گفت: -یعنی میشه همیشه این لبخند روی صورتت باشه؟ -چرا نشه؟خوبم میشه سرخوش خندیدم..فشاری به دستم وارد کرد..همون موقع غذاهامون رو آوردن...مشغول شدیم..سپهر مدام اذیت می کرد و دست می کرد توی بشقابم با اینکه می دونست از این کار متنفرم..اما با وجود اینکه واقعا از این کار متنفر بودم اون لحظه غرق لذت میشدم به قول شاعر، اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی.. با این فکر لبخند قشنگی روی صورتم نشست و گفتم: -آقا سپهر،میبریم شهربازی؟ -مگه بچه ای دریا؟با این هیکلم ببرمت شهربازی؟ لبامو جمع کردم و گفتم: -من شهربازی می خوام اونم خندید و گفت: -تو خواب ببینی عصبانی از اینکه به حرفم گوش نداد رومو به غذا کردم و مشغول غذا خوردنم شدم.. بعد از اینکه حساب کرد دستمو گرفت که منم با قهر دستمو پس کشیدم و نارضایتیمو نشون دادم..رفتیم توی ماشین و من خنگ بعد از یه ربع فهمیدم که به خونه نمیره: -کجا داریم میریم؟ -شهربازی خندیدم که گفت: -آخه بچمون هوس شهربازی کرده دیگه چه کنم منم که نمی تونم روی حرفت حرف بزنم کوچولو نمیدونم چرا با گفتن کلمه ی بچه دلم بدجوری گرفت...سپهر نمی تونست بابا بشه و همینطور من هم نمی توستم مامان بشم..شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم: -سپهر خودش دکتره مگه میشه ندونه توی شهربازی انواع و اقسام بازیهارو تست کردم بعضیا هم دو سه بار..بعد از خوردن بستنی دستگاهی کاکائویی رفتیم خونه..اونقدر خسته شده بودم که بعد از لباس عوض کردن و مسواک زدن پریدم روی تخت..حدود ده دقیقه بعد هم سپهر اومد و گفت: -خسته ای عزیزم؟ -آره خیلی اومد کنارم و منو کشید توی بغلش،سرمو روی سینه اش گذاشتم که گفت: -عزیز دل سپهر؟ -بله؟ -بله نه یه چیز دیگه -جونم؟ -آها حالا شد،همیشه همینو بگو..عزیزم صبح زود باید برم بیمارستان..بیدار شدی دیدی نیستم نترسیا با لحن بچه گونه ای گفتم: -باشه عزیزم.. همین حرفم هم سپهرو تحریک کرد به بوسیدنم..با لذت می بوسیدم و منم جوابشو میدادم..بعد از اینکه به خوابیدن رضایت داد در حالی که داشتم از حال میرفتم شب بخیری گفتم و خوابیدم... صبح با سر و صدای سپهر از خواب پریدم ولی حال نداشتم چشمامو باز کنم یا حرف بزنم حس کردم سپهر بالای سرمه اومد پتوی رومو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون حالا دیگه من خوابم نمی گرفت ولی دوست داشتم بخوابم بالاخره بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن باخودم خوابم برد که یک دفعه با صدای زنگه خونه از جا پریدم اول فکر کردم دارم خواب می بینم ولی با صدای زنگ دوم فهمیدم نه بیدارم ،رفتم به سمت دراتاق که برم ببینم کی این اول صبحی ساعت تازه9 بود ولی دیدم لباسم مناسب نیست پیراهن کوتاه و نازکی تو تنم بود برا همین چادر انداختم روم و رفتم درو باز کردم بادیدن صحنه ی روبه روم خواستم خودمو بکشم ساحل بود ساحل-سلااااااااااااااام -دردو سلام اول صبحی اومدی اینجا چکار؟ ساحل همون طور که کفشاشو درمیورد جواب داد: -تا آماده بشی بریم بیرون خرید دارم -داری که داری به من چه؟ دیدم ناراحت شد فهمیدم تند رفتم برا همین دستشو کشیدم و اوردمش تو -حالا چی میخوای بخری؟ -......... -ساحل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -........... رفتم تو اتاق و چادرمو گذاشتم تواتاق وبه سمت دستشویی رفتم ورفتم دست وصورتمو شستم تو این فکر بودم که با ساحل اشتی کنم رفتم بیرون و داد زدم : -سااااااااااااحل دیدم خانم پاهاشو انداخته روهم وداره شکلات میخوره -تو این شکلاتو رو از کحا پیدا کردی؟ -تو کابینت -اها فضول من خودم اینقدر دنبال اینا بودم -لباس مشکیتو دراوردی؟ -اصلا یادم نبود که ساحل نمیدونه یه فکری به ذهنم رسید این همه این منو اذیت کرد یه بار من اینو اذیت کنم -اره -بهتر -ساحل به احضار روح اعتقاد داری؟ -نه مگه تو داری؟ -اره -بعد از ناهار بیا احضار روح کنیم ساحل-روح کیو میخوای احضار کنی؟ -سپهر ساحل-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -روح سپهر حالا بیا بریم یه چیزی بخوریم تو هم لباساتو عوض کن -رفت تو اتاق و لباساشو عوض کرد و رفتیم یه صبحانه هم خوردیم که ساحل لباساشو پوشید وگفت: -من میرم همین سوپر پایینیه یه دوتا بستنی بگیرم -الان؟ ساحل-اره دیگه تا ساحل رفت زنگ زدم به سپهر با دومین بوق برداشت: -سلام ؟سپهر؟ -جانم -مریض داری؟ -نه -سپهررررررررررر -جون سپهر -یه کاری بهت بگم برام میکنی؟ -توجون بخواه سریع موضوعو بهش گفتم : سپپهر-دریا گناه داره -سپهر قول میدم هرکاری بگی برات انجام بدم سپهر-هرکاری ؟ -آره و سریع قطع کردم چون صدا پاشنه کفشای ساحل میومد بالاخره ساحل زنگو زد رفتم درو باز کردم یه بستنی لیتری کاکائویی گرفته بود ساحل-بیا برو بزارش تو فریزر بعد ناهار میخوریم رفتم گذاشتمش سحل-حالا ناهار چیه؟ -چقدر پرویی تو؟ ساحل رفت تو اشپزخونه ساحل-بیا سالاد ماکارانی درست کنیم با سالاد الویه -فکر نکنم سس مایونز زیاد داشته باشیم -برو پایین بخر -اههههه حال ندارم -حال نداری چیه و هلم داد به سمت اتاق لباس پوشیدم رفتم پایین بجز سس فکر کنم صدتا چیز دیگه گرفتم .. رفتم حسابشون کردم و به سمت خونه راه افتادم دستم داشت می شکست سوار آسانسور که شدم پلاستیک ها رو گذاشتم پایین دستم درد گرفته بود زنگ خونه رو که زدم فکر کنم ساحل نشسته بود پشت در چون تا زنگ زدم دروباز کرد ساحل-چه خبرت بود بابا تو رفتی یه سس بگیری؟ -زرر اضافی نکن بیا اینا رو بگیر کمکم کرد و بردمشون داخل رفتم لباسامو عوض کردم وخریدارو با کمک ساحل گذاشتیم تو کابینت و یخچال خلاصه بعد از 3 ساعت غذای ما هم آماده شد و سالاد الویه و سالاد ماکارانی گذاشتیم تو یخچال تا سرد بشن هنوز وقت زیاد بود تازه ساعت1 بود ساحل-بریم احضار روح -باشه تو بشین اینجا تا من بیام رفتم داخل اتاق و به سپهر یه تک زدم و دره خونه رو نیمه باز گذاشتم که بیاد داخل یه جوری نشستیم که ساحل پشت در بود ساحل-حالا بلدی؟ -اره یه چیزایی بلدم ساحل -ها -چته بابا چشماتو ببند خندم گرفت منو چه به احضا روح؟اصلا بلد نیستم..وای خدا حالا چکار کنم؟من بلد نیستم که الکی بهش گفتم چشماتو بسته نگه دار وتا صد تو دلت بشمار و آخرش اسم سپهرو بیار بعد از یکی دو دقیقه آروم زیر لب گفت سپهر... منم خندمو خوردم و یه پارچه روی سرش انداختم..بعد از دو دقیقه سپهر پشت سرش ظاهر شد که پارچه رو برداشتم و گفتم: -پشت سرت رو نگاه ساحل که هنوز هم فکر می کرد مسخره می کنم پشتشو کرد که با دیدن سپهر جیغ بنفشی کشید و از حال رفت... ساحل چنان از حال رفت که منم از ترس اینکه نکنه اتفاقی برای ساحل افتاده باشه غش کردم. وقتی چشمامو باز کردم دیدم سپهر با خونسردی تمام نشسته بالا سر ساحل و داره فشارشو میگیره با دیدن این صحنه حس حسادت زنونم برانگیخته شد. -سپهر؟ سپهر-جانم خانومم؟ -حالش چطوره؟ سپهر-خوبه تو حالت بهتره؟ به خودم اومدم دیدم روی مبل دراز کشیدم و سپهر هم یه بالشت گذاشته زیر پام چون فشارم افتاده بود -سپهر چشه؟ سپهر-هیچی از من سالم ترید ببینم تو می خواستی ساحل رو اذیت کنی یا منو سکته بدی؟ همین طور بهش نگاه کردم سپهر-خب نمی گید دوتایی غش میکنید من دست تنها باید چیکار کنم؟کلی ترسیدم بلند شدم رفتم کنار دست سپهر نشستم -خودت خوبی؟ سپهر-مرسی عزیزم لبم رو بردم جلو که سپهر رو ماچ کنم.تو همین لحظه ساحل چشماشو باز کرد و بادیدن این صحنه دوباره جیغ کشید -ا مرض چته ساحل چرا جیغ میکشی؟ ساحل از جاش بلند شد و اومد طرف سپهر دستشو دراز کرد که ببینه از سپهر رد میشه یا نه . سپهر-چرا همچین میکنی؟ دوباره ساحل جیغ زد و رفت عقب -زهر مار ساحل یه بار دیگه جیغ بزنی میزنم تو دهنتا ساحل-آخه آخه داره حرف میزنه -خب که چی؟ سپهر-سلام ساحل خانم خوبی؟ ساحل دوباره اومد جیغ بزنه که دستمو نشون دادم یعنی میزنمت باصدای آهسته جواب داد: -سلام من و سپهر همدیگرو نگاه کردیم و زدیم زیر خنده و ساحل مات و مبهوت به ما زل زده بود -چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟ کماکان ساحل همونطوری نگاه میکرد -پاشو بریم سفره بندازیم سر غذا برات تعریف میکنم تا شاخات بره تو رفتیم توی آشپزخونه و من روبروی ساحل و کنار سپهر نشستم: -بگو دیگه جون به لبم کردی.. -بخور بچه موقع غذا که حرف نمی زنن بعدش میگم اومد با قاشق بزنه تو سرم که دستشو گرفتم و گفتم: -باشه میگم... و براش همه چیو تعریف کردم...این که یه نفر دیگه جای سپهر توی کلبه بود..اما خودم هم نمیدونستم کی اونجا بود.. بعد از یه ساعت ساحل رفت و من نشستم روی مبل تا تی وی نگاه کنم که سپهر با گوشیش زنگ زد به یه نفر و رفت بالا تا حرف بزنه منم همون موقع گوشیم زنگ خورد..نگاهی به صفحه اش انداختم اسم کیانا رو دیدم..الان بهترین موقعیت بود که باهاش حرف بزنم.. -بله؟ -الو سلام دریا جان خوبی؟ -ممنونم..شما خوبین؟ -مرسی عزیزم -راستی یه خبر -می دونم سپهر زندست با تعجب گفتم: -از کجا می دونید؟ -از اونجا که امروز رفته بود پیش حمید(شوهرش) -ببخشید که اونروز یه دفعه ای گفتم حالتون بد شد.. -عیبی نداره ولی من برای چیز دیگه ای زنگ زدم -چیزی شده؟ -نه اما..تو نمیخوای راجع به بیماری سپهر چیزی بدونی؟اگه میخوای چشمامو روی هم گذاشتم و گفتم: -نه کیانا خانم..ترجیح میدم بهش فکر نکنم..نمیخوام دوباره برگردم به گذشته.. -باشه هر طور مایلی..کاری نداری خانومی؟ -نه خداحافظ -خداحافظ همون موقع سپهر اومد پایین.. -خانومی من چطوره؟ لبخندی زدم..چقدر دوسش داشتم، -خوبم اومد کنارم نشست و گفت: -عزیزم امشب مهمان داریم..یکی از دوستام با خانومش -من می شناسمشون؟ -نه عروسیمون نبودن -تو چرا هیچ کدوم از دوستات نیومدن عروسی -چه میدونم..شانس من هر کدوم یه جوری گرفتاری داشتن.. -حالا چی درست کنم برای شام؟ -از بیرون می گیریم..باهاش رودروایسی ندارم بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم: -باشه.. لپمو کشید و گفت: -شاید برای یه کاری مجبور شم برم سفر با خوشحالی گفتم: -منم میام اخمی کرد و گفت: -نه نمیشه..ولی بعدش با هم میریم..این یه ماهو بزار برم و بیام -چی؟یه ماه -آره مجبورم ناراحت شدم..تازه اومدیم با هم باشیم..اه... -کی می خوای بری؟ -فردا.. -نمیشه نری؟ گونمو بوسید و گفت: -قول میدم مثل دفعه ی قبل نشه....قول میدم.. ته دلم یه وحشت شدید نهفته بود..می ترسیدم عمر خوشبخیم همین قدر باشه... طرفای ساعت هشت بود که صدای زنگ خونه نشون داد دوست سپهر اومده..با هم رفتیم درو باز کردیم که با دیدن کیانا و حمید برق از سرم پرید.. سپهر گفت: -سلام..حالتون خوبه؟ حمید با خنده و سر و صدا سپهرو بغل کرد و بعدشم کیانا باهاش سلام و احوال پرسی کرد..منم متعجب بهشون سلام کردم که سپهر گفت: -خانومم دریا حمید-افتخار آشنایی داریم وای..گند زد...سپهر نگاه متعجبی به من کرد و بعدش همه رو به هال راهنمایی کرد..رفتم توی آشپز خونه تا شربت ببرم که سپهر اومد و گفت: -جریان چیه؟ ها..هیچی..هیچی بعدا میگم اخم کرد و من با سینی شربت رفتم توی هال.. از مهمانی هر چی بگم کم گفتم..حمید و کیانا خیلی خونگرم و مهربون بودن..باهاشون احساس راحتی می کردم..یه ساعت بعد از شام تصمیم به رفتن گرفتن که حمید گفت: -از اونجا که هر رفتی یه آمدی داره فردا شب خونه ی من دعوتین سپهر گفت: -شرمنده ام حمید جون..من فردا باید یه سفر برم آلمان..بعد از سفر حتما میایم.. -سفر کاری میری؟ -آره برای یه کاری باید برم.. -اوکی خلاصه اونا هم رفتن...بعدش سپهر گفت: -منتظرم بشنوم -صبر کن اینجا رو مرتب کنم بعد از شستن ظرفا و مرتب کردن هال..دیگه هیچ بهونه ای برای از زیر توضیح در رفتن نداشتم و باید همه چیو می گفتم.. -سپهر وقتی تو نبودی..کیانا زنگ زده بود و... و همه چیو براش گفتم...و در آخر هم گفتم که نمی خوام چیزی بدونم و هر چی بوده گذشته..اونم سرمو بوسید و گفت: -بریم بخوابیم که فردا صبح کلی کار دارم..باید چمدونم رو هم ببندی با به یاد آوردن اینکه فردا میره دوباره دلم گرفت...اما سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم
میشه واسه حل مشکلم یه صلوات بفرستید❤
نقشه سایتارتباط با ما تغییر رنگ قالب انتخاب رنگ : موضوعات رمان های کامل رمان عشق پاییزی رمان عشق عسلی رمان سکوت شیشه ای رمان سودای عشق رمان عشق بی تو رمان لجبازی با عشق رمان پرنیان سرد رمان با عشق شدنیه رمان قربانی رمان اعتراف عاشقانه رمان شیطنت عشق رمان طعم چشمان تو رمان اولین شب ارامش رمان عشق حقیقی رمان عشقم باران رمان یک عشق یک تنفر رمان گل من رمان کلبه ی عشق رمان آن روی دیگر عشق رمان دختر خاله رمان عشق و احساس من (جلد اول) رمان نرگس رمان دریای عشق رمان چقدر هوا دو نفراس رمان گیتار زندگی گناهکار شاید قسمتم این بود استایل سرنوشت گم شده زمستان داغ طوفان دیگر سودای عشق نهان من و تو رمان عطر سیب،عطر عاشقی رمان جدال پر تمنا رمان بمون کنارم رمان دختر پولدار پسر خودخواه رمان رقاص های شیطون رمان چشم ابی های شیطون رمان با تو عاشق میمونم رمان در مسیر آب و آتش رمان شرط می بندم رمان اگه بدونی رمان دختر سرکش رمان بخاطر من رمان در حسرت آغوش تو رمان در حسرت نگاهت رمان آبی به رنگ احساس من(جلد دوم رمان عشق و احساس من) رمان مرد من نامرد نبود رمان موج آتش رمان کامل بچه های شیطون یه دخی دیوونه رمان گمشدگان رمان تمنا برای نفس کشیدن رمان دختر بوکسور رمان ایلگار دخترم رمان همسایه ی مغرور من رمان شاهزاده (نیلوفر جهانجو) رمان غرور و عشق و غیرت رمان نیش رمان آخرین شب دوران نامزدی رمان تاوان بوسه های تو رمان مسیر عشق رمان واحد روبرویی(شیوابادی) رمان قدرت دریای من (ازاده) دختران زمینی پسران اسمانی (dokhtare ariai) رمان ببار بارون(fereshteh27) رمان اگه گفتی من کیم؟(خیر ندیده) رمان بغض تاریخی(فردین.ق) رمان کابوس های شبانه(khanoomy) رمان قرار نبود(هما پور اصفهانی) رمان موسیقی ممنوع (جلد دوم دریای عشق) رمان قصه عشق ترگل (fereshte27) رمان فرشته من (fereshte27) رمان تنها تو مادرم هستی (ferial) دانلود رمان قصه فراموشی در مسیر سرنوشت عمر زندگی ما چشمهایت آخر یه رویا آوای عشق چقدرهوا دو نفره اس رمان دوراهی عشق و نفرت رمان نه من عاشق نیستم رمان دختران زمینی، پسران آسمانی رمان ما که شانس نداریم رمان تقاص ترکیه با پای پیاده دانلود رمان زهر تاوان (PEGAH) رمان بمون کنارم جلد اول(گیسوی شب) رمان بمون کنارم جلد دوم (گیسوی شب) دانلود رمان شاه شطرنج (P*E*G*A*H) آرشیو 1394 1393 1392 نویسندگان admin آیدا ♥ انیس ♥ ღ آســـوده ღ ♥ نگار ♥ نازنین ♥fs.ferial♥ فرناز tida آخرین کاربران mahtab Farah golrohk niloufar maryam sogand مهلا hossini fatemeh Zahra mehdi آمار آمار مطالب کل مطالب : 946 کل نظرات : 869 آمار کاربران افراد آنلاین : 11 تعداد اعضا : 202 آمار بازدید بازدید امروز : 776 بازدید دیروز : 8,800 ورودی امروز گوگل : 175 ورودی گوگل دیروز : 1322 آی پی امروز : 259 آی پی دیروز : 1551 بازدید هفته : 44,754 بازدید ماه : 190,148 بازدید سال : 1,343,767 بازدید کلی : 1,659,759 اطلاعات شما آی پی : 5.212.47.162 مرورگر : Chrome 46.0 سیستم عامل : Android امروز : یکشنبه 08 آذر 1394 نظرسنجی از سایت رمان بازان راضی هستید؟ خیر بلی ثبت نظر نتایج آخرین ارسال های تالار گفتمان عنوان پاسخ بازدید توسط شاید در آرزوی مرگ | نگار 74 5 39 negarmasghat1381 عشق مرده6 0 147 tida عشق مرده5 0 103 tida عشق مرده4 0 92 tida حالت پرواز 4 358 pariya عشق مرده1 3 240 tida رمان خودت میخواستی l سمانه قاسم خانی فاطمه قرامحمدی 0 257 farnoosh اصلا نگران نباشین خوووووووووب 1 546 shamim یه روزی میرسه 1 390 rozhan رمان طوفان دیگر قسمت21(قسمت آخر) 1 470 zahra-amouzad اسفند 1 268 rayan5 رمان طوفان دیگر قسمت 20 3 638 anis بهمن 0 241 aram دی 0 241 aram اذر 0 268 aram ابان 0 246 aram مهر 0 219 aram شهریور 0 242 aram مرداد 0 255 aram تیر 0 241 aram 1234» رمان دریای عشق 7(قسمت آخر) صبح با صدای آلارم گوشی سپهر از خواب بیدار شدم..آلارم رو خاموش کردم و به عکس روی صفحه ی گوشیش خیره شدم..عکس بچگیه من بود..لبخندی زدم..اینو از کجا آورده بود؟کنار گوشش گفتم: -صبح بخیر..نمیخوای بیدار شی عزیزم؟ توی خواب هم همون طور مغرور میزد..با چشمای بسته لبخندی زد و گفت: -الان بیدار میشم.. با غرغر هام بیدارش کردم و فرستادمش دوش بگیره..خودم هم رفتم براش صبحانه درست کردم..بعدش رفتم توی کمد اتاقمون و یه ساک دستی برداشتم تا لباس هاشو جمع کنم..در کشوی لباسیشو باز کردم که با سر و صدا وارد شد: -چیکار می کنی خانومی؟ -دارم لباسای آقامون رو جمع میکنم..میدونی؟قراره بعد از این همه مدت دوری دوباره تنهام بزاره ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم ریخت..اومد کنارم ایستاد و گفت: -نبینم چشمات گریون باشه..اگه واجب نبود که نمی رفتم عشقم..مجبورم..بخدا خودم هم دوست ندارم برم.. -باشه ولی بعدش..قول بده دیگه بعدش هیچ جا نری.. لبخند غمگینی زد و گفت: -باشه بعد برای این که جو رو عوض کنه گفت: -لباسامو جمع کردی؟ -نه هنوز تا تو بری صبحانه که برات درست کردم رو بخوری منم جمع می کنم -فدای خانمم بشم اخمی کردم و گفتم: -خدا نکنه..بدو برو دیگه بعد هم شروع کردم به انتخاب کردن لباساش..با دیدن کروات خاکستریش از بالا داد زدم: -سپهر کت و شلوار می پوشی میری؟ -نه عزیزم..یه دست لباس ساده برام بزار خلاصه براش لباساشو جمع کردم و مسواک و حوله و وسایل شخصیشو هم گذاشتم و زیپ ساک رو بستم و گذاشتمش کنار تخت.. رفتم پایین که دیدم نشسته تی وی می بینه: -ساعت چند میری؟ -الان دیگه باید برم آماده بشم.. -زود باش یه وقت دیر نکنی چشمی گفت و رفت بالا..بعد از یه ربع ساک به دست اومد..از همین حالا دلم براش تنگ شده...کاش این یه ماه زود بگذره..خسته شدم از انتظار..دستمو گرفت توی دستاش و بغلم کرد..اومدم حرف بزنم که گفت: -هیسسسسسسسس هیچی نگو عزیزم..زود برمی گردم..قول میدم.. -... از آغوشم اومد بیرون و گفت: -من برم دیگه..دیرم شده.. کنار در ایستادم و گفتم: -نمیخوای من باهات بیام تا فرودگاه؟ -نه..خودم میرم.. -باشه.. -به امید دیدار... -خدانگه دار درو بستم و رفتم داخل..اشکم روی گونم ریخت..دلم می گفت ممکنه دیگه برنگرده..به خودم تشر میزدم برای این افکار..به خودم میگفتم که حتما به خاطر تجربه ی قبلی این افکارو دارم..اما...اما.. نه..نباید به این چیزا فکر می کردم..نباید به چیزای بد فکر می کردم...نه..از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و مشغول شدم..بعدش یاد چیزی افتادم..رفتم تلفن رو برداشتم و به ساحل زنگ زدم: -سلام -سلام دختر خوبی؟ -مرسی کجایی؟ -من خونه تو هم که احتمالا خونه ای دیگه آخه با شماره ی خونه زنگ زدی..سپهر خوبه؟ -رفت آلمان.سمینار داشت...نمی دونم..اعصابم خورده..بیخیال..امشب کیان و خانوادش میان آره؟ -آره دریا برای بار اول استرس گرفتم...اولین باره خانوادشو میبینم.. -چیزی نیس..فقط خواستم بگم یادت نره خبرا رو بهم بدی -نه حواسم هست شب بعد از اینکه رفتن بهت زنگ می زنم -اوکی فعلا -خدافظ بعد از اینکه ناهارمو خوردم روی مبل توی هال دراز کشیدم و چشمامو بستم...می خواستم افکار پراکنده و منفیمو جمع کنم...باید به چیزای خوب فکر می کردم..تی وی رو روشن کردم و خودمو با دیدن تکرار سریال های دیشب سرگرم کردم.. طرفای ساعت هشت بود...حوصلم خیلی سر رفته بود..برای همین بلند شدم و لباس پوشیدم که برم بیرون..هیچ شماره ای هم از سپهر نداشتم و منتظر بودم تا خودش بهم زنگ بزنه..رفتم بستنی خوردم و کمی قدم زدم..به آینده فکر کردم..به اینکه بعد از اومدن سپهر سوپرایزش کنم..به اینکه اگه اجازه داد که مسلما اجازه میده درسمو ادامه بدم..شایدم یه سفر با هم بریم استرالیا پیش دایی حامد..وای دایی حامد..چقدر دلم براش تنگ شده...یادم باشه بهش یه زنگ بزنم...بعد به ساحل فکر کردم به این که الان چقدر خوشحاله..به...وحید..؟؟نه راستش خیلی وقت بود حتی اسمش هم به ذهنم نرسید اما الان یه دفعه ای..نمی دونم..اونم رفت و دیگه هیچ خبری ازش نشد..شاید اگه اون نبود یا ازم خواستگاری نمی کرد الان هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد..نمی دونم..بالاخره تقدیره..خدا خواست که اینطور بشه.. یه دفعه ای خودمو جلوی خونه ی بابا اینا دیدم..کاملا غیر ارادی به اینجا رسیدم..زنگ زدم و منتظر شدم تا درو باز کنن..اینجا باشم بهتره..حداقل دورم شلوغه و کمتر فکر و خیال می کنم..مامان درو برام باز کرد و رفتم داخل..بابا هنوز برنگشته بود خونه..عمو هم همینطور..خودش تنها بود... بهم اصرار کرد شام بخورم اما اصلا میل نداشتم..بهش پیشنهاد دادم بریم توی باغ قدم بزنیم و اونم قبول کرد.چند دقیقه ای بدون حرف راه می رفتیم که بی مقدمه پرسیدم: -مامان چرا عمو سارا رو قبول نکرد؟ مامان از پرسش نا گهانی من جا خورد اما بعد از چند لحظه گفت: -می گفت منو یاد زنم میندازه..دلیل های بیخود...هر چی بهش اصرار کردیم که این کارو نکن به گوشش نرفت و برای همین خالش قبول کرد بزرگش کنه..البته از خداش بود چون بچه دار نمی شد و می خواست طلاق بگیره و سارا باعث شد دوباره با شوهرش زندگی کنه..بعد از دو سه سال که عموت از شوک در اومد ،آخه واقعا عاشق زنش بود..نظرش برگشت و خواست سارا رو برگردونه و خودش بزرگش کنه اما دلش نیومد دلخوشی خواهر زن و باجناقش رو ازشون بگیره...می ترسید زندگیه اونا خراب بشه زیر لب گفتم: -بیچاره چقدر زجر کشید.. و پست بندش آهی کشیدم و نشستم روی تاب...مامان گفت: -دریا تو سپهرو دوست داری؟جون مامان راستشو بگو مکثی کردم و بعد گفتم: -اولا نه..ولی بعد از اون اتفاق..وقتی از احساسش با خبر شدم..دلم براش سوخت..نمی دونم چی شد که یه دفعه ای قدرشو دونستم..بهش علاقمند شدم و عاشقش شدم...خودم هم هنوز متوجه نیستم.. مامان لبخندی زد و گفت: -عشق همینه عزیزم..آسون میاد و برای همیشه میمونه.. اون شبو پیش بابا اینا موندم..صبح وقتی بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم ساعت ده بود..یه فکر باحال به ذهنم رسید...بلند شدم و بعد از مسواک زدن رفتم توی آشپز خونه -سلاااام خوبید؟ مامان و بابا جوابمو دادن که گفتم: -بابایی سرکار نرفتی؟ -نه عزیزم امروز مرخصی ام.. -بابا از سپهر شماره ای نداری؟ بابا زیرلب چیزی گفت و بعد رو به من گفت: -نه خانومی..احتمالا امروز خودش زنگ می زنه..نگران نباش با اطمینانی که بابا بهم داد کمی آروم شدم و نشستم تا صبحانه بخورم..بعد از صبحانه بلند شدم ظرفا رو شستم به اصرار های مامان هم گوش ندادم که می گفت بزار خودم بشورم..بعدش هم بهش گفتم که میخوام برم خونه باید برم جایی کار دارم..اونم بیچاره نپرسید کجا و فقط گفت شب بیام همونجا که بهش گفتم معلوم نیست.. آژانس گرفتم و بهش گفتم اول برو داروخونه..قرصای قلبم تموم شده بود و باید می گرفتم..داروخونه ای که آدرس دادم دوست بابام بود و برای همین راحت کارمو انجام داد.بعدش با همون آژانس رفتم خونه..وسایل استخرو سریع توی یه کوله ریختم و از خونه زدم بیرون..یادم باشه از بابا بپرسم بی ام و چی شد...باید برم گواهینامه هم بگیرم..اینطوری نمیشه که همش با آژانس برم.. قدم زنون تا استخر نزدیک خونمون رفتم و یه حالی به خودم دادم..وقتی رفتم توی آب به این فکر کردم که این چند وقت چطور بدون استخر دووم آوردم تا همین یه مدت پیش اگه یه روز استخر نمیومدم دیوونه می شدم..چه زود ترک کردم..رفتم عمق زیاد و یه شنای حسابی خودمو مهمون کردم..اصلا نفهمیدم زمان کی گذشت..اینقدر شنا کرده بودم که اصلا حال نداشتم راه برم..لباس پوشیدم و با سشوار دیواریه همونجا یه باد به موهام گرفتم..تا بعد برم خونه و یه دوش حسابی بگیرم..فعلا علی الحساب اینو داشته باشم تا بعد.. دوباره با آژانس رفتم تا خونه..تمام موجودیه کیف من برای هزینه ی این آژانسا تلف شد..نزدیکای خونه بودیم که زنگ زدم رستوران نزدیک خونه و سفارش یه پرس چلوکباب دادم برای خودم با مخلفات..عاشق کباب بودم..امروز حسابی به خوم حال دادما..رسیدم خونه و یه دوش سریع و السیر گرفتم..وقتی داشتم لباس می پوشیدم صدای زنگ خونه نشون داد که غذا نیز رسید..چه خوب شد زود اومد..چادرمو سرم کردم و رفتم غذا رو گرفتم..در ظرفو که برداشتم از بوی غذا مست شدم... خلاصه غذا هم خوردم و یه ده دقیقه ای نشستم تا هضم بشه بعدش هم رفتم بالا گرفتم خوابیدم...امروز روز خوبی بود..تا اینجاش که عالی بود و هیچ فکر مزخرفی نکردم..ببینم بقیش چطوره.. با صدای تلفن بغل دستم از خواب بیدار شدم..چند تا فحش نثار اون پشت خطی کردم و با صدای خواب آلود گوشیو برداشتم.. -بله؟ صدای سپهر بود..نه خدا ببخشید فحش هامو پس می گیرم. -سلام خانومی خواب بودی؟ -اوهوم..خوبی تو؟چرا از دیروز زنگ نزدی؟دلم برات تنگ شده بود -ببخشید عزیزم.. -عیبی نداره..شمارتو بده که من خودم بهت زنگ بزنم -نه خودم بهت زنگ می زنم نمی خواد تو زنگ بزنی چیزی نگفتم که خودش گفت: -من الان باید برم..بعدا بهت زنگ می زنم مفصل حرف می زنیم..کاری نداری؟ -نه برو..به امید دیدار. -خداحافظ تلفنو گذاشتم و به فکر فرو رفتم..چرا بهم شماره نداد؟.......؟؟؟!! سه هفته از رفتن سپهر گذشت..هیچ کس دردی که من توی این سه هفته داشتم رو نداشت...هیچ کس منو درک نکرد و مطمئنم درک نخواهد کرد...منی که هنوز نمی دونستم چطور شد که عاشق شدم..داشتم توی عشق سپهر دست و پا می زدم..داشتم غرق می شدم و سپهری نبود تا آرومم کنه..هیچ شماره ای که بهم نداده بود به کنار..چهار بار بیشتر زنگ نزد..تشویش و ترس هر روز بیشتر از روز دیگه به جونم می افتاد و منو ذره ذره آب می کرد...همون دو سه روز اول فقط موفق شده بودم که خودمو سرگرم کنم..بعدش دیگه رمق از خونه بیرون رفتنم نداشتم..می ترسیدم..ترس مبهمی که دلیلش نا معلوم بود...تنها دلخوشیم همون چهار تا تماسش بود که آخریش هفته ی پیش بود..بابا اینا هم خبری نداشتن با شاید به من اینجوری می گفتن..دائم توی خونه از این ور به اونور می رفتم..کلافه و سردرگم..منتظر یه خبر..در انتظار یه تلفن...انتظار..واژه ی آشنایی بود..واژه ای که این مدت تنها همراهم بود... یادم به شبی افتاد که تصمیم گرفتم برای رفع بی حوصلیگم به حامد زنگ بزنم..برای همین رفتم و از سر کوچه کارت تلفن خریدم..شماره ی حامد رو هم از مامان گرفتم و منتظر بودم تا تلفن رو جواب بده..صدای بی حوصله ی حامد که به انگلیسی گفت: -بله؟ -سلااااااام خوبی؟ با تعجب گفت: -تویی دریا؟ -آره پس کیم؟صدای منو تشخیص نمیدی بی معرفت؟ -من بی معرفتم یا تو؟ -حالا بیخی..چطوری..مهسا چطوره؟ -ما خوبیم..میگذرونیم..تو خوبی؟مامان و بابا؟سپهر؟ با شنیدن اسم سپهر آه آرومی کشیدم و گفتم: -همه خوبن سلام می رسونن..سپهر هم رفته سمینار...آلمان.. -اوه..یعنی الان تنهایی؟ -آره چند دقیقه ای هم با مهسا حرف زدم و تنها خبر خوشی که بعد از مدت زیادی به گوشم خورد خبر حامله بودن مهسا بود..فکر داشتن یه پسر دایی یا دختر دایی سرحالم می کرد..همیشه دوست داشتم بچه ی حامدو ببینم.. با فکر کردن به اون روز لبخندی زدم و رفتم توی آیینه و زیر لب زمزمه کردم: -این تویی دریا؟ به خودم جواب دادم: -شک دارم..کو اون دریای سرزنده و شاد؟کو دختری که برای در اومدن توی رشته و دانشگاه مورد علاقش از اول دبیرستان شروع کرد به درس خوندن؟کو دختری که مشکل قلبش از پا در نیوردش؟کو دختری که لبخند یه لحظه از صورتش کنار نمی رفت؟کو اون دریای قبل از این جریانات؟ زیر لب به خودم گفتم: -خودت می گی قبل از اون جریانات...قبل از این استرس و فشار و تشویش..قبل از این که توی چند ماه این همه تغییر کنی...قبل از عاشق شدنت..قبل از اینکه.. بس کن..این صدای وجدانم بود...دیوونه شدم رفت..نشسته بودم جلوی آیینه و بلند بلند با خودم حرف می زدم... از روی میز ادکلن همیشگی سپهرو برداشتم..دو تا از این ادکلن داشت...با تموم وجود بوش کردم...اشکم سرازیر شد..من دوستش داشتم...خیلی زیاد..با وجود ضربه ی سنگینی که به روحم وارد کرده بود..با وجود تجاوزش...تجاوز؟نه......نمی خوام فکر کنم بهش..نمی خوام..من سپهر دوست دارم...عشق این چیزا رو درک نمی کنه...عشق قدرت درک نداره...من عاشقم و...عاشقم و..همین..من عاشقم... تلفنو برداشتم تا به ساحل بگم بریم بیرون..خسته شده بودم از خونه و فضای سنگینش،اونم این چند وقت درگیر مراسم نامزدیش بود..هفته ی دیگه جشن داشتن...مثل اینکه خانوادش خیلی از کیان خوششون اومده بود... -به..در در بالاخره زنگ زدی؟ -در در و کوفت...صد بار گفتم خوشم نمیاد به این اسم صدام کنی..می فهمی؟ -پاچمو ول کن...فرمایش؟ -زود تند سریع میای کافی شاپ همیشگی..اوکی شد؟ -نه نشد... -اوکیش می کنم..زود باش بچه.. -یه ساعت دیگه اونجام...ببینم چت میشه -یه ساعت نشه یه ساعت و یه دقه که کلامون چی؟؟ با هم گفتیم: -میره تو هم قطع کردم و بی اختیار خندیدم..بعد از این همه مدت با ساحل مثل قدیم حرف زدم..عادت داشتیم این طور با هم حرف بزنیم..اما این وقت همه چیزو ترک کرده بودم..حتی این مدل حرف زدنو..هیییییییی آماده شدم و به سمت کافی شاپ همیشگی رفتم..دوباره با آژانس.. بابا ماشینو آورده بود ولی گفته بود حق ندارم بشینم پشت فرمون تا برم گواهینامه بگیرم..هر چند خودم هم می ترسیدم.. ماشین روبروی کافی شاپ ایستاد ومن از توی کیفم پول درآوردم و به راننده دادم..از ماشین پیاده شدم و به اون سمت خیابون رفتم..با چشم نگاهی به میزی انداختم که همیشه با ساحل روش می نشستیم..یه پسری نشسته بود اونجا..اما پشتش به من بود...داشتم به جون ساحل غر میزدم که دیر کرده و جامون رو گرفتن..رفتم روی میز کنار میز همیشگی بشینم که همون پسر گفت: -دریا منم... با تعجب به سمت صدا برگشتم و با دیدنش آب دهنمو قورت دادم..... با تعجب به سمت صدا برگشتم و با دیدنش اب دهنو قورت دادم اخه این اینجا چکار می کرد برات دارم ساحل خانم حالا من سرکار می زاری واقعا از دستش عصبانی شدم با اکراه به سمتش برگشتم و با دیدنش جا خوردم این چرا این طوری شده بود لاغر شده بود و ته ریش گذاشته بود هیچ وقت این طوری ندیده بودمش وحید-دریا فقط چند دقیقه به حرفام گوش کن خواهش می کنم خواستم برم بشینم که سریع تر از من از جاش بلند شد و برام صندلیو کشید جلو -خودم می تونستم وحید اقا رفت نشست سر جاش و گفت: -مثل همیشه قهوه با سر حرفشو تایید کردم و گارسون صدا کرد و سفارش داد -نمی خوای بگی چکارم داشتی؟ وحید-بزار قهوه رو بیارن خوشم نمیاد تا بیام حرف بزنم هی یکی بیاد چند دقیقه بدون حرف زدن داشتم اطرافو نگاه می کردم بر خلاف قبلا که با ساحل میومدیم الان یه خورده خلوت بود دیگه تاب نیوردم وگفت -میشه اینقدر به من زل نزنید هی میخواستم چیزی نگم تا خودش از رو بره ولی دیدم خیلی پروتر از این حرفاست وحید-ببخشید همون موقع گارسون اومد و سفارشارو سر میز گذاشت وحید-بزار از اول بگم فکر نکنم یادت بیاد اولین باری که دیدمت 5 سال پیش بود اون موقع من 19 سالم بود و تو 14 سالت وقتی اومدم خونه تو حیاط به یه دختر چشم ابی برخورد کردم یادته تو می خواستی بری خونتون بهم گفتی : -شما؟ من گفتم تو داخل خونه مایی بعد به جایی که من بهت بگم شما تو بهم میگی شما؟ گفتی: -شما برادر ساحلید؟ گفتم-اره آخه من اون موقع از انگلیس اومده بودم...قرار بود همونجا بمونم و درس بخونم اما برگشتم و تصمیمم عوض شد... بعد خداحافظی کردی و به سمت در رفتی من مونده بودم این ساحل کجاست که تو تنها تو حیاطی رفتم تو خونه دیدم ساحل خانم نشسته داره برا خودش تی وی نگاه میکنه رفتم تو اتاق که لباسامو عوض کنم ولی تصویر چهره ی تو از ذهنم بیرون نمی رفت هی بخودم می گفتم: -وحید چته چرا این جوری شدی ؟ باورش برام سخت بود که عاشق شدم ،با گفتن این کلمه خندیدم گفتم عشق کلیو چنده بابا فرداش بود که ساحل می خواست بره خونه یکی از دوستاش بابا هم نبود بره هی غر میزد که ببرم ولی من نمی خواستم ببرمش که یه دفع گفت: -وحید دریا ناراحت میشه من دیشب بهش قول دادم که برم اخه زشته نرم همون موقع که این حرفو زد فهمیدم دریا کیه؟همون دختری که دیروز دیدم ناخودگاه از جام بلند شدم و رفتم لباس پوشیدم و با ماشین مامان بردمش خونتون خلاصه میگم کم کم رفت امد های تو به خونمون زیاد تر شد منم عاشق تر دریا باور کن دوست داشتم ولی نمی تونستم بهت بگم اخه تو بچه بودی همین طور که ساحل بچه بود می ترسیدم بهت بگم و تو دیگه محلم نزاری یادته همون روز که با ساحل رفته بودیم بیرون که سپهر دیدم اون روز می خواستم بهت بگم گفتم بزار تو ماشین موقع برگشت بهت بگم ولی جلوی ساحل خجالت می کشیدم گفت ساحلو یه جوری اول میبرم خونه ولی اونروز هم نگفتم تا اینکه اومدم خواستگاری اون روز بهترین و بدترین روز عمرم بود چند روز بعد که جواب منفی دادی دنیا رو سرم خراب شد بعدم شنیدن اینکه میخوای با سپهر ازدواج کنی چند روز حال خوشی نداشتم دریا من جدیدا با یه دختر اشنا شدم دوسش دارم ولی عاشقش نیستم ولی دیگه بهت فکر نمی کنم دوست داشتن از عشق بهتره من دارم کم کم فراموشت می کنم خواستم این حرفا رو بگم چون قراره تا یکی دوماه دیگه ازدواج کنم نمی خواستم از من کینه ای داشته باشی شکه شده بودم.. گیج.. منگ.. هیچی نمی فهمیدم.. خدایا از نوزده سالگی؟ از پنج سال پیش؟؟ نه.. باورم نمیشه.. امکان نداره.. وحید بلند شد و با یه خداحافظی رفت من بدون اینکه به قهوه ام دست بزنم رفتم که حساب کنم گیج بودم که گفتن حساب شده.. از کافی شاپ رفتم بیرون تو خیابونا قدم میزدم هیچ وقت فکر نمی کردم وحید از وقتی که دیدم عاشقم شده باشه وحید لیاقت بهترینا رو داشت اون روز رو خوب به یاد دارم... همون روزی که وحید ازش حرف میزد.. چقدر سبک شده بودم.. حس می کردم آزاد شدم.. وحید ازت ممنونم.. ممنون که گفتی و راحتم کردی.. خوشبخت شی.. این حرفایی بود که دوست داشتم بهش بگم..اما فقط با خودم زمزمشون کردم.. با خیالی آسوده به خونه رفتم.. سرحال و قبراق بودم..تصمیم گرفتم تا خونه رو پیاده برم... انگار یادم رفته بود سپهر نیست.. و معلوم نیست هم کی میاد.. یه حس.. شاید نشه اسمشو حس گذاشت.. یه چیزی توی وجودم.. از اعماق وجودم.. اون ته ته هه.. می گفت سپهر آلمان نیست... ماموریت نرفته.. برای همین نمی تونه زنگ بزنه.. برای همین نمی تونه شمارشو بده.. برای همین مدت رفتنش طولانی شده.. برای همین نمی گه کی میاد.. برای همین دیر به دیر زنگ میزنه.. نکنه اتفاقی افتاده.. در حال افتادنه؟ و من هیچی نمی دونم... مثه دیوونه ها منتظرم بفهمم چی شده و هیچ کس بهم نمی گه.. یه حسی.. یا نه حس... همون چیزی که ته وجودمه.. میگه مامان و بابا.. یا شایدم بابا و عمو.. یا شاید حتی یکیشون.. می دونن سپهر کجاس.. صبر کن...بزار..دو دقیقه فکر کنم ببینم یعنی کجا رفته.. رفته تا با خودش کنار بیاد؟ با عشق قدیمی و جدیدش؟ با عشق ممنوع و مشروعش؟ با خودش و عقل و احساسش؟ خب اگه اینطور باشه می تونم کنار بیام...می تونم درک کنم و حتی شاید خوشحال باشم برای این کارش.. برای آروم کردن خودش رفته؟ یا برای آروم کردن من؟ برای این که من با خودم وعشقم کنار بیام؟ برای اینکه حرفای وحید رو بشنوم و حلاجی کنم؟ برای اینکه با عشق نوپام کنار بیام؟ نمی دونم..بزار راه های دیگه رو هم امتحان کنم.. خب شاید رفته برای انجام یه کار نیمه تموم... شاید رفته.. شاید بیمارستانه... با این فکر بی اختیار لبمو گزیدم و به خودم تشر زدم: -این چه حرفیه دختر...زبونتو گاز بگیر..بیمارستان چیه.. طاقت بیماریه سپهرو نداشتم.. طاقت اینکه فکر کنم الان بیمارستانه.. طاقت اینکه عشقم مریض باشه.. حتی یه سرما خوردگیه ساده.. با وجود تمام بدی هاش... بدی هاش؟ آره دریا منکرش نشو..بدی زیاد نه ولی کمم نداره.. بزرگترین و بدترینش.. بزار ببینم ... بزرگترین بدیش چیه؟ تجاوز به من؟ شاید.. نمیدونم. هنوز حتی دلیلشو نمی دونم.. باید ازش بپرسم.. اینم رفت جز چیزایی که باید بعد از برگشتنش ازش بپرسم... برگشتنش؟ اگه برنگشت چی؟ اگه تنهام گذاشته باشه؟ اگه ترکم کرده باشه.. نه.. دریا سپهر تو رو دوست داره.. و ترکت نمی کنه.. و تنهات نمیزاره.. و اذیتت نمی کنه.. با همین افکار ضد و نقیض پامو توی خونه گذاشتم کلیدو توی دستم تاب می دادم..زیر لب برای خودم شعری رو زمزمه می کردم.. می گن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیس.. میگذره یه عمری اما.. از خیالت رفتنی نیس.. داغ عشق هیچکی مثله.. اون که پس می زنتت نیس.. چقده تنها شی وقتی.. هیچ کسی هم قدمت نیس... هیچ کسی هم قدمت نیس.. میگن هیچ عشقی تو دنیا.. مثل عشق اولی نیس.. میگذره یه عمری اما.. از خیالت رفتنی نیس.. داغ عشق هیچکی مثله.. اون که پس می زنتت نیس.. چقده تنها شی وقتی.. هیچ کسی هم قدمت نیس... هیچ کسی هم قدمت نیس.. چه قده سخته بدونی اون که می خوایش نمی مونه.. که دلش یه جای دیگس و همه وجودش ماله اونه.. دیگه ادامه ندادم...با زمزمه کردن این شعر حس بعدی بهم دست داد..عشق اول؟ عشق اول من سپهر بود و عشق اول سپهر من نبودم... عشق اولش خواهرش بود.. خواهری که نمی دونست خواهره.. فکر می کرد عاشقشه.. یا نه.. شاید واقعا عاشقش بود.. وگرنه حاضر نمی شد با من ازدواج کنه.. داشتم با واقعیت ها روبرو می شدم.. سپهر بخاطر قلب سارا با من بود؟ آیا غیر از این بود؟ آیا هنوز هم بخاطر قلب سارا با منه یا نه؟ آیا.. آیا.. و هزاران آیا و اما و اگر و مگه و ولی و ای کاش دیگر.. و هزاران چرای بی پاسخ..که باز هم به برگشتن سپهر موکول شد اما.. آیا سپهر برمی گرده..؟ سرمو به شدت تکون دادم تا افکارم از ذهنم بره و رفت..برای سرگرم کردن خودم یه زرشک پلو با مرغ خوشمزه درست کردم..حسابی هم خوشگلش کردم و سالاد هم درست کردم و گذاشتم توی یخچال..بعدش گوشیو برداشتم تا به ساحل بتوپم..هر چند که از این قرار خوشحال بودم...چون فهمیدم که وحید دیگه عاشقم نیس..یا حتی اگه عاشقمه دیگه بهم فکر نمی کنه یا.. اه بسه..خسته شدم از این یا و حتی و جمله های تکراری.. -بنال در در کار دارم؟ -ساحل بی شعور..حالا داداشتو جا خودت می فرستی سر قرار؟بزنم چپت کنم؟ با لحن گریه گفت: -نه تو رو خدا..بعد عمری شوهر پیدا کردیم حالا می خوای چپم کنی؟ای بابا من تو حسرت دو تا چیز موندم.. با خنده ای که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم: -چی؟ -یکی شوهر..دومی یه کلام خوش از دوست؟ -جان؟ -چه نفهمی ها..میگم یک شوهر دو.. -اینو نمی گم..چی گفتی؟کلام خوش از چی؟ -کلام خوش از دوست..نشنیدی؟ببین حالا من یه باز بیام چهار تا کلوم عین آدم بلغور کنم اگه این در در بی شعور گذاشت..والا..بی تربیت شدیم رفت.. -آخی بمیرم نه تا حالا با تربیت بودی..سر قرار که نیومدی..لااقل پاشو بیا اینجا یه غذای خوشمزه درست کردم با هم کوفت کنیم.. خندید و گفت: -آی گفتی.گرسنگی دارم می میرم..اومدم.. تلفن رو قطع کردم و از دست این دختر آهی کشیدم...کی می خواستم آدم بشه نمی دونم..بیچاره کیان که باید یه عمر تحملش می کرد.. رفتم تو اتاقم ویه شلوار برداشتم با یه تی شرت ساده ولی پشیمون شدم و گذاشتمشون سرجاش ویه تونیک قرمز با ساق پوشیدم و موهام همین طور گذاشتم دورم ویه رژقرمز زدم واز اتاق بیرون رفتم بعد از نیم ساعت تمیز کردن خونه و جارو کردن نشستم که همون موقع صدای زنگ اومد رفتم در خونه روباز کردم ساحل-سلام بدو بدو غذا بکش مردم از گشنگی -بابا مگه از قطحی اومدی ساحل-بابا یه غذا بده ما بخوریم دیگه -بیا تو تو -راستی کی دروبرات باز کرد ساحل-همسایتون داشت می رفت بیرون درباز بود منم پریدم اومدم تو بالاخره ساحل کفشاشو دراورد و اومد داخل ساحل-وااااااای دریا چقدرساقت خوشگله -چیش خوشگله؟این خب معمولیه ساحل-منم ازاین مدلا میخواستم -خب قابل نداره ساحل-خسیس عصر بیرم بیرون برام بخر ورفت سمت اتاق مهمان ولباساشو دراورد وبا یه بلوز یقه هفت استین کوتاه برگشت -ساحل لاغر شدی!!!!! -اره رژیم گرفتم البته خودمم زیاد چاق نبودم ولی نه قراره عروس بشم گفتم پس فردا مامان کیان در نیاد بگه عروسم چاقه -ساحل چقدر حرف میزنی با کمک ساحل غذا روکشیدم و گذاشتیم وبا خنده غذا رو خوردیم خیلی از غذا باقی موند فکر کنم تادوروز نمیخواست غذا کنم خواستم از روی صندلی بلند بشم که ظرفا وجمع کنم که یه دفعه دیدم ساقم پاره شد البته ساحل متوجه نشده بود -ای ساحل بمیری نگاه کن ساپرتم پاره شد ساحل-به من چه دریا وبعد زد زیر خنده ساحل رو مجبور کردم ظرفارو بشوره من میزو جمع کردم .....از اینکه ساحل داشت ظرفارو میشست خوشحال بودم چون اصلا حال نداشتم ظرف بشورم... ساحل-دریا تو هنوز داری با همین ساپورت پارت تو خونه میگردی؟ -خوشم میاد ابرو برای ادم نمیزاری ساحل-وای خسته شدم دریا من برم بخوام -من میگم تو توخونه بهت غذا نمیدن ازت بیگاری میکشن خانم خستگی هاشو برای من اورده ساحل بدون توجه به من رفت تو اتاق مهمان و خوابید منم رفتم یه دوش گرفتم و از حموم اومدم بیرون همین طور که به سمت اتاق می رفتم داشتم فکر میکردم عصر با ساحل بریم بیرون خسته شده بودم از یه طرف دلم برای سپهر تنگ شده بود تو همین فکرای خودم بودم که صدای تلفن بلند شد سریع رفتم به سمتش که ساحل بیدار نشه -بله مامان-سلام دریاخوبی؟یه زنگی به ما نزنی ها؟ -اِه مامان مامان-شوخی کرم چه خبرا؟ -هیچی ساحل اینجاست -اِه بهش سلام برسون -باشه فعلا که خوابه ربع ساعت باهم حرف زدیم تا تلفنو قطع کردم سریع رفتم یه لباس خواب پوشید و خوابیدم سرمو نزاشته به بالشت خوابم برد باصدای اس ام اس موبایلم بیدار شدم ساعت نگاه کردم ... نه........ فکر کردم ساعت گوشیم جلو ورفتم توهال ونگاهی به ساعت دیواری انداختم ساعت هفت بود باورم نمی شود من چرا این قدر خوابیدم.. رفتم بالا سر ساحل که بیدارش کنم دو سه بار صداش زد ولی مگه بیدار میشود اروم زدم به شونش که گفت: -دریا ولم کن بزار بخوابم.. -ساحل بیدار شو ساعت هفتِ ساحل-برو عمتُ خر کن -بابا بلند شو ساحل با بی حوصلگی بلند شد و تا منُ دید گفت: -دریا سپهر اومده بود؟ -نه برای چی؟ ساحل-این چیه تو تنت نگاهی به خودم کردم یه لباس خواب مشکی نازک تا سرزانوم تو تنم بود -خاک تو سرت هیز ساحل-عمته واین حرف زد و از اتاق بیرون رفت ساحل-دریا لباس بپوش بریم بیرون خسته شدم -نه خیلی کار کردی بمیرم برات ساحل-زر زر نکن رفتم به سمت اتاق خودمم دوست داشتم برم بیرون یه مانتوی سرمه ای با یه شال سرمه شلوارمشکی از تو کمد دراوردم وپوشیدم ارایشم کم کرم اصلا حال نداشتم فقط یه رژکم رنگ زدم و یه رژگونه خواستم ازدربرم بیرون ولی پشیمون شدم وبرگشتم و یه خط چشم هم زدم به سمت در رفتم که یادم اومد کیفمو برنداشتم کیفمو برداشتم واز اتاق زدم بیرون -ساحل اماده ای؟ -اره یه ثانیه صبر کن واومد عجب ارایشی کرده بود بعد از دوساعت گشتن برای یه تی شرت که ساحل میخواست برای کیان بخره اخر تی شرت مورد علاقشو پیدا کرد واونو خرید دیگه داشتم ازخستگی میمردم ساحل-دریا ساپرتتو از کجا خریدی؟ از همین مغازه طبقه پایین ساحل-بریم منم بگیرم بالاخره ساپرت خرید البته من برای خودم هم خریدم وتاکسی گرفتیم به سمت خونه رفتیم... کرایه رو حساب کردم و با ساحل رفتیم تو خونه ساحل-اهــــــه بازم باد تو رو تحمل کنم -مگه مجبورت کردم ساحل-برو یه دست لباس بهم بده بپوشم -خودت که بلدی برو بپوش خلاصه اون شب اینقدر خندیدم که حد نداشت اون شب هم گذاشت اما من دلتنگ بودم صبح طرفای ساعت 11 بود که ساحل بیدارم کرد دیدمش ارایش کرده و لباس پوشیده بود با لحن خواب الودی ازش پرسیدم : -کجا؟ ساحل –خواستم باهات خدافظی کنم کیان اومده دنبالم باهم بریم بیرون ساحل که رفت برای اینکه خستگی ازتنم بیرون بره رفتم دوش گرفتم و یه تاپ وشلواک پوشیدم ورفتم یه فکر برای شکمم کنم ولی دیدم غذای دیروز هست توی آشپز خونه مشغول گرم کردن غذای دیروز بودم و تلویزیون هم روشن گذاشته بودم روی پی ام سی و صداشو زیاد کرده بودم...عاشق این آهنگ منصور بودم.. تمام آرزوی من نقش بر آبِ / هر روزِ سرنوشتِ من رنج و عذابِ آغوشِ تو برای من ،همیشه کمیابِ / دعای قلبِ عاشقم ،چرا بی جوابِ تنها وقتی که شب تو رو کنار من میاره تو خوابِ عشق نمی خوابه ،تو رو خواستن نمی خوابه آرزوی من و تو به هم رسیدن ،نمیمیره /نمی خوابه بی تو خورشید/ نمی تابه…! یه عمره که دلم برات ، عاشق و بی تابه / بی تو همه دنیا برام ،مثل سرابِ صدای تلویزیون بسته شد...و در عوض صدای..صدای سپهر بود که داشت می خوند...برگشتم و مات شدم به چهرش... اونم نگاهم می کرد و زیر لب برام می خوند: -دریای عشقِ تو کجاست ،بی تو دل مردابِ / قرارمون تو رویاها کنار مهتابِ تنها وقتی که شب تو رو کنار من میاره تو خوابِ آی گلِ لاله، تو رو داشتن یه خیاله / توی فکرم شب و روز صد تا سوالِ آرزوهای محاله / دل ساده خوش خیالِ عشق نمی خوابه، تو رو خواستن / نمی خوابه با دو به سمتش دویدم و پریدم بغلش... اشکام روی گونه هام می ریخت.. این بار از شوق.. از شوق دیدن سپهر.. از شوق وصال.. این بار از شوق وصال بود که اشک می ریختم... و من چقدر این اشک ها رو دوست داشتم... زیر گوشم زمزمه کرد: -عشق نمی خوابه، بی تو خورشید نمی تابه از آغوشش بیرون اومدم و به صورت مردونش نگاه کردم..چشمای خاکستریش سرخ شده بودن...و مثل الماس توی صورت پر ریشش چشمک می زدن...چشمای اونم پر از اشک بود...دستی روی ریش پرپشتش کشیدم و گفتم: -هیچ وقت گریه نکن..دوست ندارم اشکاتو ببینم.. صورتشو به صورتم نزدیک کرد و لبامو با شدت بوسید... دلم براش تنگ بود.... با تمام وجود می خواستمش... خودشو.. وجودشو... عشقشو.. مثل تشنه ای بودم که هر چی آب می خورد سیراب نمیشد... لباشو از روی لبام برداشت و گفت: -چه لاغر شدی عزیز دل سپهر...سپهر فدات بشه نبینه این اشکارو.. دستشو روی گونم کشید و اشکامو پاک کرد..بعدش چشمامو به آرومی بوسید و گفت: -دریای چشمات باید همیشه آروم باشه...شیرفهم شد.. از ذوق دیدنش و حرفای قشنگش خنده ای کردم و گفتم: -هر چی تو بگی.. -هر چی؟ -آره.. -پس برو ناهارو بزار سر میز تا دست و رومو بشورم و بیام..خیلی گرسنمه... -باشه.. سریع غذای دیروز رو گرم کردم به همراه ماست و سالاد و نوشابه میز خوشگلی چیدم و از همون پایین داد زدم: -سپهر...بیا ناهار آماده اس بعد از ناهار چای ساز رو روشن کردم و دو تا چای ریختم.. از توی اپن نگاهی به هال انداختم..سپهر روی کاناپه دراز کشیده بود و تی وی میدید..لبخندی زدم..الان وقت این بود که جواب سوالام رو ازش بگیرم...چای ها رو توی سینی گذاشتم و به هال رفتم..از جا بلند شد و لبخندی زد: -اصلا بهت نمیاد از این کارا کنی کوچولو..باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی دریا.. -چه کنیم دیگه..مجبورم.. منو کشید کنار خودش و گفت: -چه اجباری؟تو فقط لب تر کن که نمی خوای کار کنی..همین حالا ده تا خدمتکار برات استخدام می کنم.. دستامو بوسید و ادامه داد: -مبادا این دستای کوچولو خراب بشن.. رو بهش گفتم: -سپهر نمی خوای بگی؟ -چی بگم؟ -از این مدت.. -یه سفر.. -سپهر دروغ بسه..من می دونم سفر نبودی..اونقدر بچه نیستم که درک نکنم..اگه سفر بودی چرا زنگ نمیزدی..چرا بهم هیچ شماره ای ندادی؟ ناخودآگاه زدم زیر گریه و گفتم: -چرا فکر می کنی من نمی فهمم؟بابا منم آدمم..میخوام بدونم تو زندگیم چی داره می گذره..کجا بودی سپهر..هیچ فهمیدی من این مدت چی کشیدم؟فهمیدی داغون شدم؟سپهر دارم کلافه می شم..باور کن هنوز زوده برای من که این همه مشکلو ببینم..بابا من نوزده سالمه..اما از بعد از مرگ سارا..هر روز یه اتفاق..یه ترس..خسته شدم.. اشکامو پاک کرد و گونمو بوسید...دستامو توی دستاش گرفت..سرشو به سمت مخالف صورتم برگردوند..دستمو روی صورتش گذاشتم تا سرشو برگردونم اما دستمو گرفت و گفت: -نمی خوام توی صورتت نگاه کنم...خواهش می کنم.. نفسمو فوت کردم و اون شروع کرد.. -از بیست و دو سالگیم فهمیدم عاشق سارام...دو سال و خورده ای عاشقش بودم اما هیچ کس نفهمید..جز خودم و خودش..بعد از این دو سال..تصمیم گرفتم با بابا درمیون بزارم تا بریم خواستگاری...یعنی قبلش چون درس می خوندم و هیچی از خودم نداشتم به خودم اجازه ندادم قدمی بردارم...اما اون موقع درسم تموم شده بود و توی بیمارستان کار می کردم...بابا که فهمید طوفان به پا کرد...خودتم می دونی چرا..حتی شاید بیشتر از من بدونی...من فقط می دونم که بخاطر مرگ مادرم بابام سارا رو به خالم داد...دیگه هیچی نمی دونم..و نمیخوام هم بدونم...نمی خوام بیشتر از این بابت گناه پدرم عذاب بکشم..بعد از این که قلب سارا رو به تو دادن...حس کردم تو باعث شدی سارا بمیره..درکم کن..اون زمان بدترین عذاب ماله من بود..تنها بودم...هیچ کس رو نداشتم..غرورم نمی ذاشت مثله سابق با پدرم دردودل کنم..از یه طرف توی عشق باختم...قلبم سنگ شد...از یه طف فهمیدم یه خواهر دارم..چیز ی که آرزوش همیشه به دلم موند و وقتی آرزوم برآورده شد که دیگه خواهری وجود نداشت....بعد از یه سال که وحید اومد جلو و خواست تو رو ببره..حس کردم دارم یه بار دیگه شکست می خورم..قلب سارا...عشق سوخته ام و خواهرم توی سینه ی تو می تپید اما یه نفر دیگه قرار بود این قلب رو صاحب بشه..من نمی تونستم ببینم قلب سارا از عشق یه نفر دیگه بتپه..شاید بگی خودخواهم...شاید بگی مغرورم...شاید بگی لقمه ی بزرگ تر از دهنم بودی...اما..اگه وحید اون حرفا رو به خودت می زد چکار می کردی؟ با تعجب گفتم: -چه حرفایی؟ با تعجب گفتم: -چه حرفایی؟ -یه روز قبل از جشن داییت...وحید اومده بود بیمارستان...بهم گفت بریم یه جایی باهات حرف دارم..منم متعجب از این که چه حرفی با من داره باهاش رفتم...اون آشغال عوضی بهم گفت نه تنها قلب دریا با منه..بلکه دریا با من رابطه هم داشته... سرم به دوران افتاد..این بود اون عشق پاک که ازش حرف میزدی وحید؟؟؟ -بعدش چی؟ -خب انتظار داری چه کار کنم وقتی میگن نامزدت...الله اکبر..چی بگم دریا؟چطور این حرفا رو برات بزنم..؟چطور بگم دلیل اون کار وحشیانه ام حرفای وحید بود...حرکاتش بود..فکر می کنی ندیدم چطور از راه دور برات بوس می فرستاد؟چطور نگاهت می کرد؟من یه مردم...می فهمم نگاه پاک چیه و نگاه ناپاک چیه..هم جنسامو می شناسم... -اما.. -هیچی نگو....بزار ادامشو بگم..داغون شدم..نمی تونستم ببینم این کارم به نفع وحیده و بهت نزدیک تر شده...نمی تونستم اون موقع این حرفا رو بزنم چون باور نمی کردی...معنای واقعی جمله ی خودم کردم که لعنت بر خودم باد رو فهمیدم....دریا عاشقت شدم...بیشتر از سارا...بیشتر از عشق قدیمیم...دیوونت شدم..زجر کشیدنت رو هم دیدم...اما..چکار تونستم بکنم...این همه مدت سعی کردم دلتو به دست بیارم...نتونستم ...از بعد از مرگ سارا با کیانا در ارتباط بودم...به پیشنهاد حمید..همکارم بود...و همسر کیانا...همه چیز رو براش می گفتم و اونم بهم راهکار می داد..می گفت مدارا کن...اما به حرفش گوش ندادم..رفتم کلبه ...تا هم خودمو و هم عشقم رو هم اون کلبه رو آتیش بزنم...اما..اما اون اتفاق..یه اتفاق خوب و همزمان یه فاجعه.. -چه فاجعه ای؟ -نمی دونم چطوری...اما وقتی داشتم با بنزین به شمت کلبه می رفتم حس کردم صدای پا میاد از پشت سرم...برگشتم و یه مرد حدودا سی و پنج ساله دیدم...متعجب بهش نگاه کردم...نگاه اون به بنزین بود...گفت: -اتفاقی افتاده؟ با استرس گفتم: -نه..نه..که کار شخصی دارم.. از استرس توی کلامم فهمید که می خوام یه کاری بکنم..توقف رو جایز ندونستم و دویدم به سمت کلبه..سعی داشتم درو قفل کنم اما اون موفق شد درو بزا کنه و بیاد تو....دیوونه بودم بدتر شدم..داد زدم: -برو بیرون وگرنه تو هم میمیری.. گوش نداد..سعی داشت کبریت رو از دستم بگیره...تمام بنزین رو توی کلبه پاشیدم...دیوونگی باعث شده بود زورم هم زیاد بشه ...اون هم متقابلا سعی داشت منو آروم کنه...کبریت رو روشن کردم..خواست از دستم بگیرش که کبریت افتاد..بعدش..بعدش.. نگاهی به سپهر کردم..می لرزید...سرش بین دستاش بود...خواستم بهش نزدیک بشم که سرشو بلند کرد..چشماش سرخ سرخ بودن....دلم ریش شد.. -بعدش..کلبه داره توی آتیش می سوزه...هر چی بهش میگم برو بیرون نمیره...آتیش بیشترمیشه...داد می زنم...برو بیرون...اما...اما ...می دوم...توی جاده یه کامیون بوده..حتما ماله همون یارواِ...سوارش میشم..میرم یه جایی که توی دید نبود میزارمش...به سمت ماشین خودم میدوم...اون یارو حتما مرده....نمی دونم..خواستم با مبایلم به تو زنگ بزنم اما...اما..مبایلم نبود....حتما افتاده بود اونجا....با سرعت به کلبه ی سوخته برگشتم...وای..آمبولانس..پلیس. .و دریا...داره گریه می کنه....زجه میزنه....دیدی از زندگیت رفتم بیرون؟تمام شد....من مردم..دریا داره برای مرگ من گریه می کنه....نه........خودمو بعد از یه مدت راضی کردم برگردم..توی یه مسافر خونه ی داغون توی راه شمال بودم...بعدش اومدم..تو رو دیدم...که شکسته شده بودی...با بابا و بابات در میون گذاشتم این سفر هم..این سفر هم الکی بود..بابا اینا میدونستن..عذاب وجدانم نزاشت هیچی نگم...رفتم و خودمو معرفی کردم...پلیسا از روی پلاک همون کامیون و این جور چیزا مشخصاتش رو درآوردن...یه مدت بازداشتگاه بودم...بعد دادگاه..دادگستری...قتل غیر عمد بود..من شاهدی نداشتم...ولی دادگاه دیه برید..نودو چهار میلیون و پونصد...بابا خونه ی اکباتان رو فروخت....دیه رو دادیم..الان من.. مکثی کرد و ادامه داد: -دریا می مونی؟هوم؟من برگشتم..همه چیز تمام شده..از این به بعد زندگیمون آرومه..دریا دیگه هیچ مشکلی نیس...رفتم تا مشکلات تموم بشن..و حالا همه چی آرومه..می مونی دریا؟ لبخندی زدم و گفتم: -کو حلقه ات؟ با خوشحالی گفت: -برو آماده شو بریم بخریم... -الان؟دیوونه ساعت سه ظهره... -عیب نداره..برو بپوش بریم بیرون...بدو... رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم...و به حرف های سپهر هم فکر می کردم. .همه چی آرومه..واقعا همه چی آرومه؟و آروم هم می مونه؟ نمی دونم... اگه بخوام بشینم به آینده فکر کنم نمی تونم از حالم لذت ببرم پس ترجیح میدم به چیزی فکر نکنم.. .نمی خوام امروزمو خراب کنم.... می خوام از بودن سپهر در کنارم نهایت استفاده رو بکنم... گاهی اوقات هست که آدم هیچی از احساسش نمی دونه... هیچی.. نمی دونه متنفره یا عاشق..نمی دونه بی تفاوته یا دلتنگ.. نمی دونه به چی فکر کنه..نمی دونه فکر کردن به عشقش درسته یا نه... گاهی نمی دونی احساس گناه کنی یا خوشحال باشی.. من الان اینطورم..اما.. اما می خوام تصمیم درست رو بگیرم.. .می خوام با سپهر باشم و در کنارش حس قشنگی داشته باشم...حسی که شاید عشق باشه شاید دوست داشتن... .درسته در حقم ظلم شد..درسته به جای من فکر کردن و تصمیم گرفتن...درسته..همه ی اینا درسته.. اما من سپهرو دوست داشتم...حداقل اینطور فکر می کردم...و تا زمانی که اینطور فکر می کنم کنارش می مونم... نمی خوام حالا که به قول خودش همه چی تموم شده همه چیو خراب کنم و برم...نمی خوام غمی رو حس کنه...توی این مدت خیلی زجر کشیده..نمی خوام زجر بکشه...نمی خوام اذیت بشه... رو به آینه نگاهی به خودم کردم..همه چی تکمیل بود....بعد از ده دقیقه تلاش خط چشمم صاف درومد..به سپهر که داشت دکمه های پیرهنشو می بست گفتم: -من خوبم؟ -آره گل من..آه عشقم... اما نگاهش به چشمام افتاد و اخم کرد و گفت: -چشماتو چرا این طوری کردی؟پاک کن...زود خودمو لوس کردم و گفتم: -سپهر...اذیت نکن دیگه...با همیم.. -نه همین که گفتم..پاک کن... رفتم جلو و دستامو دور گردنش حلقه کردم...اونم دستاشو دور کمرم گذاشت و گفت: -خر خودتی..زود باش.. اخم کردم و گفتم: -اصلا من نمیام..خودت برو.. لباشو نزدیک لبام آورد و آروم و زیرلب گفت: -یا پاک می کنی یا خودم پاکش می کنم.. بعد هم لبخند خوشگلی روی صورتش نشست...رومو کردم اونور و گفتم: -همیشه زور می گی.. -آخه میدونی چیه؟من کلا عادت دارم زور بگم..زود باش.. حرصم می گرفت که به هیچ طریقی بیخیال نمیشه... دستمو از دور گردنش برداشتم که گفت: -تو ماشین منتظرم..اونارم پاک کن.. پشت سرش زبون درازی کردم که برگشت و بهم نگاه کرد..وقتی قیافمو دید گفت: -ببین میگم کوچولویی نگو نه...این کارا چیه؟ بعد هم رفت بیرون..با حرص شدید خط ها رو پاک کردم...و زیر لب غر میزدم... سوار ماشن شدم و اونم اول به صورتم نگاه کرد و لبخندی از سر رضایت زد و گفت: -خانم حرف گوش کنی شدیا..دوری تاثیر داشته.. رومو کردم سمت پنجره و اونم آهنگ عشق نمی خوابه ی منصور رو گذاشت...با گوش دادن به اون آهنگ یاد صبح افتادم.... جلوی یه جواهر فروشی ایستاد و رفتیم داخل...برام یه حلقه ی خوشگل خرید و گفت: -دیگه چی می خوای عزیزم؟ -هیچی..بریم دیگه.. بی توجه به من دستمو کشید و رفتیم جلوی ویترین دستبندا و بعد از دو دقیقه به یه دستبند اشاره کرد و گفت: -اون خوشگله؟ خیلی ناز بود..طلا سفید بود و یه قلب کوچولو ازش آویزون بود...رو به آقاهه اشاره کرد بیارش بالا...آقاهه هم آوردش.. توی دستم گرفتمش که آقاهه گفت: -این یکی از جدیدترین کارامونه و خیلی محدود ازش هست هه همه همینو می گن....بازار گرمیه دیگه... سپهر گفت: -همینو می خوام آقا بعد از حساب کردن اونا..از اونجا خارج شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم...سپهر به سمت رستورانی رفت و توقف کرد... رفتیم بالا و دنج ترین قسمت رستورانو انتخاب کردیم....نشسته بودیم تا برامون منو بیارن..یه گارسن به سمتمون اومد بهمون منو داد..بعد از انتخاب غذا سپهر جعبه ی حلقه رو درآورد...لبخندی روی لبش بود... گفتم: -چه خواستگاری منتظره ای... سپهر اخم قشنگی کرد و گفت: -می خوای شرمندم کنی عزیزم؟ -نه این چه حرفیه...همین جوری گفتم.. دستمو توی دستش گرفت و حلقه رو دستم کرد و گفت: -حاضری تا آخرش باهام باشی؟ -دیگه اگه نخوامم نمیشه..آخه.. -آخه چی؟ -دو دلیل داره.. -بگو عزیزم.. قیافه ی عاقل اندر سفیهی به خودم گرفتم و گفتم: -اول اینکه تو دیگه حلقه رو دستم کردی...و این یعنی مجبورم باهات باشم.. اخمی کرد و گفت: -هیچ اجباری نیس.. -هنوز یکی دیگش مونده..اینقدر هم مغرور نباش... بزار حرفمو بزنم.. دوم هم اینکه من.. من.. -تو چی؟ -ای بابا اگه گذاشتی.. همون موقع اومدم بگم که گارسن غذا ها رو آورد...همین حال که من می خواستم اعتراف کنم سرعت عملشون رفته بالا...شانسه دارم آخه؟ غذا رو بدون حرف خوردیم...چند بار سپهر اصرار کرد که حرفمو ادامه بدم که جوابم فقط یکی بود: -بعد از شام.. اونم همش حرص می خورد...ولی من کوتاه نیومدم... وقتی سوار مپاشین شدیم گفت: -بگو دیگه.... -چه هولی تو -دریا بگو... -خب داشتم چی می گفتم؟ خواست استارت بزنه و در همون حین گفت: -اصلا بیخیال.. سرمو رو به پنجره کردم و گفتم: -متاسفانه یا خوشبختانه من دوستت دارم... سرمو به سدت به سمت خودش چرخوند و تا اومدم اعتراض کنم لباشو روی لبام گذاشت...مثلا توی خیابون بودیم.. سرمو بردم عقب و گفتم: -چیکار می کنی دیوونه؟تو خیابونیما.. دستمو توی دستش گرفت و بوسید...بعدش گفت: -این قسمت مخصوص همین جا بود....شانس آوردی اینجاییم...حالا بقیش باشه بعد.. گر گرفتم و گفتم: -خیلی پررویی سپهر.. سرخوش خندید و گفت: -وای چه شبی بشه امشب...دیوونتم دریا از این حرفش قند توی دلم آب شد....فکر بد نکنیدا..منظورم قسمت دومش بود نه اولش...ادامه داد: -تازه شیشه ها دودی بود.. -شیشه ی جلو که دودی نبود.. با لحن بی خیالی گفت: -ولمون کن بابا....خودمونو عشقه..بزار نگاه کنن... خندیدم و گفتم: -بریم خونه؟ -کجا دوست داری بری؟ تند و بدون فکر گفتم: -شمال.. -باشه..هر چی تو بگی.. با تعجب گفتم: -چی می گی دیوونه؟ -میریم شمال دیگه..مگه همینو نمی خوای؟ اصلا نمی دونستم جوتبشو چی بدم..این بچه پاک دیوونه شده بود..رفتیم خونه و اجازه نداد من از ماشین پیاده بشم...بعد از یه ربع با یه ساک دستی اومد بیرون...ساک رو انداخت توی صندوق و اومد نشست..استارت زد و گفت: -پیش به سوی شمال.. -سپهر الان شبه..مامان و بابا چی؟به هیچ کس نگفتیم..آخر هفته نامزدیه ساحل و کیانه...من لباس ندارم... -اینقدر بهونه نیار کوچولو..خواستی از اول نگی بریم..می دونی که..من رو حرف تو حرف نمی زنم.. -نخیر..فقط زمان هایی که به نفعته چیزی نمیگی...بعدشم..تو کار نداری؟بیمارستان چی؟ -بابا ولش کن...دو سه روز میریم و میام دیگه... -زنگ بزن مرخصی بگیر حداقل.. -دارم...هنوز از اون مرخصی سمینار مونده.. بعد هم خندید و گفت: -خودمم باورم شده سمینار بودم.. یه دفعه انگار یه چیزی به ذهنش رسید که گفت: -دریا میگم تلفن آیدی کالر نداره؟من زنگ زدم نفهمیدی از پاسگاهه؟ کمی فکر کردم و گفتم: -نه..نداره..خراب شده.. -یادم باشه یه تلفن هم بخرم..البته به نفع من شد..همش می ترسیدم فهمیده باشیو به روم نیاری...هر چند یه حدسایی زده بودی... این سپهر امروز پاک دیوونه شده بود....... رومو کردم به طرف سپهر گفتم: -سپهر ؟ -جان سپهر؟ -اِه مسخره سپهر یه اخم با نمکی کرد که دوست داشتم همونجا ببوسمش .....نگاهمو ازش گرفتم که گفت: -جانم دریا چی میخوای؟ -موبایلتو بده می خوام یه زنگ بزنم به عمو حداقل بهش بگم که داریم میریم شمال یه موقع نگران نشن سپهرای بابا دریا صبح زنگ میزنیم حالا یه جوری میگی انگار اونا هر دقیقه زنگ میزنن مکث کوتاهی کرد و گفت: -راستی مگه خودت موبایل نداری؟ -نه..حوصله نداشتم با خودم بیارمش بیرون..بعدم که دیگه نذاشتی برم تو خونه..موبایلم کجا بود... این تیکه آخرو با جیغ گفتم...لحنم باحال بود...سپهر خندید و گفت: -من خانم جیغ جیغو دوست ندارما.. مشتی به بازوش زدم که آخش در اومد و بعدش گفتم: -چشمت کور...خواستگاری کردی پای جیغاشم وایمیسی...مشکلی داری؟ -نه خانم..چه مشکلی.. بعدم ریز ریز خندید..منم خندم گرفته بود اما نخندیدم تا پررو نشه..هر چند به اندازه ی کافی پررو بود.. چند دقیقه بعد سپهر ماشین جلوی یه سوپر مارکت نگه داشت و بدون حرف زدن رفت داخلش... منم چون شب بود قفل ماشین رو زدم ...امشب تو کار این بشر موندم حسابی... 5 دقیقه شد خبری نشد....10دقیقه...وای رفته چی بخره حالم بهم خورد تو ماشین... یکی دو دقیقه بعد سپهرُ با سه چهارتا کیسه که تو دستش بود دیدم که داشت به طرف ماشین می یومد... خریدا رو گذاشت پشت و اومد نشست...دو تا پفک نمکی و یه سوپر چیپس بزرگ و دو تا رانی هلو انداخت روی پام که گفتم: -این همه چیز برا چی بود؟ سپهر-حال ندارم همین روز اولی شمال برم خرید کنم -آهان..چیا خریدی؟ -همه چی...چطور مگه..چیز خاصی میخوای؟ اینو با شیطنت گفت که منم گفتم: -منظورت چیه؟ -هیچی گفتم شاید خانمم ویار داره.. با بهت چند لحظه بهش نگاه کردم و بعدش با بغض رومو برگردوندم...حس کردم من چقدر بدشانسم که توی اوج خوشبختی هم احساس بدبختی دست از سرم بر نمیداره.. خدایا آخه چرا؟نکنه سپهر بچه بخواد..چه کار کنم؟ بعد از چند لحظه سپهر متوجه شد چی گفت..و همین طور فهمید ناراحتم کرده..با لحن آرومی گفت: -دریا خانم..عزیزم..معذرت می خوام..نفهمیدم چی گفتم..همین طوری پرید..دریا جوابمو نمی دی؟ آروم گفتم: -مهم نیس.. -نه گلم کی گفته مهم نیس..ناراحتیه تو مهم ترین چیزه..من نمی خوام ناراجت باشیووبهت قول دادم یه زندگی خوب برات بسازم و این کارو می کنم...بچه سیخی چنده بابا..خودمونو بچسب..بچه برا چیه..من تور رو برای خودت می خوام..تازه مثل اینکه یادت رفته که من خودم دکترم..این چیزا رو هم خوب میدونم...و با دونستن این موضوع بهت درخواست ازدواج دادم....تازه اگرم خواستیم می تونیم از پرورشگاه بیاریم...یه کار خوب هم حساب میشه..هوم؟ ته دلم یه آرامش عجیب به وجود اومد..اونی که ازدواج کرده و درد منو داره می فهمه وقتی شوهرت میگه خودت رو می خوام نه بچه چه احساس خوبی ته دلت می شینه... -دریا بخند دیگه..سفرمون رو خراب نکن خواهشا.. بعد هم با عصبانیت روی فرمون کوبید که دستشو گرفتم و گفتم: -دعوا داری آقا سپهر؟ نگاهی به من کرد و وقتی دید می خندم آروم شد و گفت: -آها حالا شدی یه دختر خوب...رانی رو باز کن که تشنمه... رانی رو براش باز کردم و دادم دستش...بعد هم دونه دونه چیپس گذاشتم دهنش... خدا رو شکر مردم مثل ما دیوونه نبودن اول هفته اونم نصفه شبی برن شمال..برای همین جاده خلوت بود... به شهر رسیدیم...آخیش خسته شدم تو ماشین.... تمام راه رو تا خود شمال با هم گفتیم و خندیدیم...لذت می بردم از زندگیم...حس اینو داشتم که من خوشبخت ترین زن دنیام.... زن..تا شش ماه پیش برام واژه ی غیر قابل ملموسی بود...اما حالا.. درکش می کردم... سپهر زد روی بینیم و گفت: -به چی فکر می کنی کوچولوی من؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: -هیچی...به زندگی.... سپهر گفت: -به این جمله اعتقاد داری؟ *میزی برای کار، کاری برای تخت، تختی برای خواب،خوابی برای جان ، جانی برای مرگ، مرگی برای یاد، یادی برای سنگ...این بود زندگی؟* کمی فکر کردم..بعد سرمو کج کردم و گفتم: -نه...پس این وسط عشق چی میشه؟ خندید و گفت: -برای بعضیا معنی میده...نه همه...فقط برای کمیته که معنا میده نه اکثریت.. بعضیا با این واژه غریبه ان عزیزم.. با خنده گفتم: -تو از این چیزا هم بلد بودی و من نمی دونستم.. -آره جیگر.. با تعجب به راهی که داشت می رفت خیره شدم.. -کجا میری سپهر؟ -خونمون.. -چی؟ -خونمون گلم..خونه ما..خونه ی من و تو.. -خونه؟مگه نمی ریم ویلا؟ -نه عشقم... -پس کجا میریم؟ -اونو تا چند دقیقه بعد متوجه میشی... هر چی ازش پرسیدم جریان چیه و کجا میریم هیچی نگفت...خیلی بدجنس بود... به یه کلبه رسیدیم...که کلبه ی چوبی... -سپهر اینجا چه نازه...منم از اینا می خوام.. ماشینو یه گوشه پارک کرد و گفت: -پیاده شو.. با تعجب گفتم: -چرا؟ -رسیدیم خونمون گل من...بیا بیرون.. با بهت از ماشین پیاده شدم...به اطراف نگاهی کردم...خیلی قشنگ بود..خیلی زیاد.. سپهر در کلبه رو باز کرد و گفت: -اینجا ماله تواِ دریای من...کلبه ای کنار دریا...و برای دریا... رفتم داخل.. داخلش دقیقا مثل یه خونه بود...یه هال کوچولو با یه نیم ست کرم قهوه ای...چند تا قاب که عکس دریا روشون بود هم به دیوار زده شده بود.. جلوتر رفتم...دو تا اتاق که یکی از اون یکی بزرگتر بود...خیلی قشنگ بودن...داخل یکی شون تخت دو نفره بود..برگشتم به سمت سپهر و گفتم: -حتما این اتاق ماست نه؟ -نه پس ماله مامان و باباته...زحمت کشیدی حدس زدی خب معلومه دیگه.. -از چی معلومه؟ -از تخت دیگه.. وارد اتاق شدم.. همه ی اتاق پر بود از عکس چشمام...صورتم...یکی از عکسا عکس دو نفرمون توی عروسی مون بود... به سپهر نزدیک شدم..اونقدر که نفس هاشو روی پوستم حس می کردم.. امروز تصمیم گرفتم که با کمک دریا داستان زندگی پر فراز و نشیب زندگیمون رو بنویسیم.راستی من سپهر هستم. من و دریا یک سالی میشه که از دود و دم تهران فرار کردیم و الان شمال زندگی می کنیم.....6ماهی هست که بهار به زندگیمون رنگ داده....بهار شروع ما بود.... و هردومون عاشقشیم... دقیقا فردای نامزدی ساحل و کیان بود که وسایلمون رو جمع کردیم و فرداش هم تهرانو به مقصد شمال ترک کردیم... *** داستان شروع زندگی من و دریا داستان عاشقانه معمولی نبود حتی عاشقانه ی غیر معمولی هم نبود؛داستان ما نفرت انگیز بود،داستان ما رقت انگیز بود.همواره در هول و ولا همراه سختی و رنج....اما الان داستان ما عاشقانه است باز هم نه یک عاشقانه ی معمولیا.... پایان
میشه واسه حل مشکلم یه صلوات بفرستید❤

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728
خدایا درانتظار رحمتت نشسته ام بدهی کریمی .ندهی حکیمی .بخوانی شاکرم .برانی صابرم الهی احوالم چنان است که میدانی واعمالم چنان است که میبینی .نه پای گریز دارم ونه زبان ستیز.یاارحم الراحمین بهترینها رابرای دوستان که از بهترین ها هستندمقدرفرما.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730