2410
2553
عنوان

رمان مادر شدن عجیب من

8830 بازدید | 38 پست
کسی هست این داستان رو دنبال کنه ؟تو واتس برام فرستاده میشه میخاستم بدونم قسمت چند هستین
پسرم گل پسرم ای همه احساسم ...ای تمام عشقم....می تپد قلب من با تبسمهایت...

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

2720
خیلی جالبه.وای عزیزم من قسمت سی رو تموم کردم میشه برام جدیدا رو کپی کنی اینجا البته اگه زحمتی نیست ممنون میشم
پسرم گل پسرم ای همه احساسم ...ای تمام عشقم....می تپد قلب من با تبسمهایت...
2714
S.A.N 😍: 🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! #مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی و یکم) join 👉 @niniperarin 📚 گفتم خیر باشه ننه فضل الله! چی شده با این با تو شیکمت تو تاریکی زدی بیرون! گفت بذار نفسم جا بیاد برات میگم. اومد تو و خودش تو هشتی رفت نشست رو سکو. دوسه باری نفسشو تو و بیرون کرد و گفت: حاجی از صبح گرفتار بود، تو مکتب و امام زاده.دوتا نماز میت هم باید میخوندو چند تا نماز میت داشت. ایام روضه و ممبره و سر حاجی شلوغ. حبیب شاگرد مکتبیش را سه چهار باری روانه ی حجره ی حاج رضا کرده برای پیغام و پسغام. هر بار برگشته گفته نبوده. گفتم حاج رضا امروز حجره نرفت کلا! اسیر این زهره ی ... زهره ی بنده خدا بود. حالش به هم خورد امروز. ننه فضل الله انگار امیدش نا امید شده باشه گفت: ملاحظه ی آبستنیم را نکن مریم خاتون. عجب... خدا رحمتش کنه. پس دیر رسیدم. با حال نزار نشستم روبروش و گفتم: کی زهره؟ خواب دیدی خیره ننه فضل الله. این هفت تا جون داره که هنوز یه چارکشو هم به عزارائیل نداده. چشاش برق زد. نفس راحتی کشید. سرشو تکیه داد به دیوار و گفت: خدا را شکر، پس دیر نشده هنوز. از بس حبیب رفته و حاج رضا نبود، دیگه شیخ روانه اش کرده بود خونه خودمون. ظهر که رسیدم خونه، یه بار پیغوم آورد که من بیام اینجا. دوباره اومد ببینه من اومدم بگم یا نه. سه باره اومد خبر بگیره چی شد. نگذاشت یه لقمه نون درست بدم به اون دوتا طفلک، فضل الله و معصومه. خلاصه چرخمونو چکبر کرد از بس رفت و اومد. گفتم: جون به لبم کردی ننه فضل الله میگی چی شده یا نه؟ گفت: وای خاتون، حلقم خشکید از بس عجله ای اومدم. حاج رضا اومد بهش بگو شیخ تو بازار پشت امام زاده ، آسید یحیی را دیده. تازه رسیده بوده. گفته امشبو اینجاست. تو کامسرای جلو صالح آباد جل و پلاس میکنه . تا بارشو که از هند آورده زمین بزاره و فردا، باز بار جدید سوار شتر کنه و برگرده. ظهر نشده رفته. بهش بگو امشب بره سراغش که فردا یه سری بزنه به زهره. هول افتاد به دلم. فانوسو گذاشتم زمین. اسم زهره که اومد با غیظ نگاش کردم. تو تاریکی ندید. یه امشبم که مال ن بود، باز این زنیکه زهره داشت ازم میگرفت.سر کلاف کهه کج بشه واویلاس. اگه سرپا بود چه سلیطه ای بود. باید امشب کارشو تموم میکردم. جون نداشت مثل خدیجه که بخواد تو روم وایسه. تا حالا هم بیخود لفتش دادم. که که خوری که قاشق چنگال نمیخواد. همون طوری بی جون که رو تشک پلاس بود، دماغشو که میگرفتم، مثل مرغ جون از کونش میزد بیرون. ننه فضل اللهگفت چی شده خاتون چرا دندون غروچه میری؟ به خودم اومدم. با زحمت پا شد. من باید برم. خاله ستاره تو تاریکی چشاش نمیبینه. میترسم پس بچه ها بر نیاد. پاشدم و فانوس را گذاشتم جای خودم گفتم حالا این سد یحیی کی هست؟ گفت: کرد خداست، اهل خدا و پیغمبره. دستش شفاست و به قول حاجی نفسش حقه.یه قل هو الله میخونه، فوت میکنه به نباتو و یه دستی به سر مریض میکشه. اگه اون روز نه...تهش تا سه روز بعدش طرف سرپا میشه. ولا تشبیه مثل کلیم الله طرف مرده هم باشه زنده میشه.هر چی بیشتر گفت بیشتر تو دلم هول افتاد و بیشتر عزممو جزم کردم. ننه فضل الله خدافظی کرد و رفت. فک کردم الان باید کار زهره را تموم کنم. امشبم به حاج رضا نمیگم ننه فضل الله اومد. تا دم صبح مشغولش میکنم. فردا هم تا بخواد خسته و کوفته پاشه و بیت الخلایی سر بزنه و از فکر شب بیاد بیرون، یه ناشتایی سنگین میذارم جلوش. تا بخوره شده لنگ ظهر. اونوقت بهش میگم که کار از کار گذشته باشه. فکر بکری بود و مو لای درزش نمیرفت. دستی به هم مالیدم و رفتم سراغ زهره. صدای وغ وغ سگ از توی کوچه میومد. وسط حیاط نرسیده بودم که دیدم، انگار سر آرده باشن یکی با لگد میکوبید تو در. ختمی ننه فضل الله بود. تو تاریکی سگ دیده. زرد کرده و برگشته. ادامه داستان در پست بعد👇👇👇 join 👉 @niniperarin 📚
S.A.N 😍: 🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! #مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی و دوم) join 👉 @niniperarin 📚 زیر لب فحش دادم و برگشتم. داد زدم اومدم ترسیدی؟ سگ که ترس نداره ننه فضل... در را باز کردم. حاج رضا بود. یه سنگ از کف کوچه برداشتو دو سه بار تاب دادو زد. صدای عو عوی سگ اومد که در رفت. داد زد چخه پدرسگ... . اومد تو در را تالاقی کوبید به هم و بی اینکه بایسته، همونطوری با عجله رفت تو حیاط. الدنگ بی پدر حتی یه نگاه هم بهم نکرد. شروع کرد به نشخوار کردن که: اینا از نسل شمر ذوالجوشنن. میدونی که تو دیگ پختنشون و سگ شدن و اومدن بیرون. پس کو این لا مصب. گفتم چی میخوی؟ انگار نمیشنید. یه نگاه اینور یه نگاه اونور، دو سه تا لگد حواله ی کوزه های توی حیاط کرد و گفت: ای لامصب. دوید وسط تاریکی تو باخچه پشت درخت کنار و صدای شر شر شاشیدنش اومد. صدای جیر جیر گنجشکا در اومدو چندتایی شون پر کشیدن و رفتن سمت چنارای تو کوچه. شدت شر شر نم نمک کم شد و بعد که خفه شد، از پشت درخت تکون خوردو همون طوری که زیپشو میکشید بالا، آروم با خودش گفت: اینم برای گنجشکا. خودشو از سیاهی باغچه کشید بیرونو گفت سرد شده هوا. آدم بی اختیار میشه. این آفتابه صاحاب مرده همیشه لب حوض بود... ندیدیش. منتظر جوابم نشدو رفت لب حوض نشست. دستشو زد تو آب که یعنی شسته و بعد مالید به شلوارش که خشک بشه. گفت :چه خبر خاتون. گفتم: هیچی. -سر نزدی به زهره؟ -چرا نه بهتره نه بدتر..ولی از اون موقع بهتره ..اتاقو برات حاضر کردم.تشک انداختم .علاالدین هم گذاشتم که گرم بشه سرما نخوریم شب. شومم دکپختک درست کردم با دنبه ..قوه اش زیاده. میخوای... پرید وسط حرفم . گفت: باس برم. اومدنی ننه فضل الله را دیدم تو کوچه..اینو که گفت هولم جست. انگاری رخت تو دلم بشورن.گفتم: اره اومد اینجا ..خواستم برسی عرقت بخشکه..سر شام بهت بگم پیغام داشت. از صبح هلاک شدی حاجی.. گشنه و تشنه...پاسوز زهره کردی خودتو. از بین میری اینطوری... گفت نه باید برم سراغ آسید یخیی مجال شام ندارم الان. بعد دست کرد تو جیبش، پاکت ها و شیشه هایی که موسیو داده بود را آورد بیرون.گفت: اینا رو بگیر. از هر پاکت یه نخود بریز تو آب بده بهش. معجون را الان نده. مخصوص صبحه. من میرم کامسرا دنبال سید یحیی. عصری محمد پادوی حجره را با خر فرستادم پی ملوک خواهرم. الانه که دیگه برسه. تو را دید حرفی نزن. اومدم، خودم براش میگم. فردا میخوام زار به پا کنم . محض خاطر زهره. اینا را که گفت صبرم تموم شد خواهر. صدامو انداختم رو سرمو و شروع کردم. چی بهش بگم؟ بگم کلفت تو ام یا اون زهره؟ خیر سرمون شب اول عروسیمونه. سگ میزنه و شغال میرقصه. عروس شب اول عروسی رو به دیوار بخوابه نوبره والا. درسته غریبم و محتاج،میرم خونه مردم به رخت شوری.نه ایمکه بیام خونه حاج رضا رزار به کون شوری.دیگه حال خودمو نمی فهمیدم. حاجی هاج و واج نگاه میکرد و منم هی میگفتم. تو سیاهی دیدم که سرخ شد. بعد چشاش شد کاسه خون. ارسی هاشو پرت کرد. یک اینور یکی اونور. پا برهنه رفت وسط باغچه یا ترکه از کنار کند و گذاشت دنبالم. وایستاده بودم کبودم میکرد.داد میزد ضعیفه بی چشم و رو.الدنگ پاپتی...حرمت گذاشتم صیغه ات کردم که رو تو روم وایسی اراجیف ببافی به هم؟ نیومده گه زیادی میخوری؟ میگفت و میدوید. منم دور حیاط میدویدم و جیغ میکشیدم...غلط کردم حاجی به گور خدیجه خندیدم... تو را به جون زهره غلط کردم...تو همین هیر و ویریهو صدای جیغ زهره از تو شاه نشین اومد. یه جیغ ممتد بلند. جفتمون ایستادیم. حاجی یه نگاه به من کرد یه نگاه به اتاق بالای پله ها . بعد ترکه را انداخت و دوید به شمت پله ها. هنوز دو سه تایی نرفته بود که صدای در حیاط بلند شد که محکم میکوبیدن. حاجی وسط پله ها ایستاد و گوش تیز کرد. با غضب نگام کرد و گفت: د چرا وایسادی؟ برو در را وا کن تا از پاشنه درنیاوردن. بی اختیار راه افتادم به طرف در حیاط . یواش طوریکه حاجی نشنوه گفتم: سگ تو روحت که سگ صفتی.... این داستان ادامه دارد... join 👉 @niniperarin 📚
S.A.N 😍: 🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! #مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی وسوم) join 👉 @niniperarin 📚 کتک نخورده بودم ولی مثل کتک خورده ها لغ کرده بودمو تو ایوون جلوی اون اتاقی که درش قفل بودو و توش دم سیاه انبار کرده بود، تکیه داده بودم به ستون چوبی و پامو جمع کرده بودم تو شکممو رفته بودم تو باد.آبجی ملوک که همسن و سال خودم بود، کنار ستون اونوری خورجین خر انداخته بود زیرشو، انگار که ننه اش مرده باشه، گوله گوله اشکاش، میسرید رو گونه های سفیدشو، چیکه میکرد رو چادر سیاهش و گهگاهی میگفت: دیدی چه خاکی به سرمون شد ننه؟ خوب شد که مردی و ندیدی. پسرت تخم دو زده کرده و دوزنه شده. یکی ناقص العقل و یکی غربیتی و هی میزد رو پاشو با گوشه چادرش اول دماغ بعد اشکاشو پاک میکرد و میگفت» گریه ام پیچیده دست کربلا، گاه میگویم حسن گاهی حسین گاهی رضا... بعدم گریه کرد و گفت حاج رضا حاج رضا چه کردی حاج رضا. وقتی ملوک و ممد، پادوی حاجی، رسیدند، تا ممد خرو ببنده اونور حیاط و یه سطل جو بریزه جلوش و از ترس حاجی به چاک بزنه، حاجی رفت تو اتاق زهره، از معجونی که موسیو داده بود ریخت تو حلقش و بعد چند دقیقه برگشت و نشست لب حوض. یه آبی به صورتش زد و بعد، سیر تا پیاز قضایا را برای ملوک گفت. از مرض زهره که بدتر شده بود، تا حرفای موسیو ساسونو، اومدن سدیحیی تو شهرو اینکه ملوکو برای مجلس زار صداش کرده بیاد. بعد هم قضیه صیغه کردن منو گفت. ولی نگفت که شرطش باهام سر پس انداختن بچه بوده. وانمود کرد به خاطر خیرخواهی و فی سیبل الله این کارو کرده. بعدم بافت به هم که، خواستم محرم و نامحرمی بینمون نشه. زهره تنها بود تو خونه و به پا میخواست. منم که مثل مارگزیده، که از ریسمون سیاه و سفید بترسه، چش ترس شده بودم، نطق نمیکشیدمو هی خود خوری میکردمو و یک کلوم که اون میگفت، تو دلم جوابشو میدادم: نشاشیدی شب درازه حاجی... . ولی جیگر به زبون آوردنشو نداشتم. انگار که جادو کرده باشن نطق گویام مهر شده بود. حرفاش تموم شد، پاشد، سر خرو زیر انداختو رفت تو اتاق زهره. آبجی ملوک که دیگه نای گریه نداشت، همون طوری زیر لب ناله و نفرین میکرد و گهگاه بی اینکه اشکش در بیاد، اطوار گریه میومد. بعدم کلا ساکت خیره شد به روبروش. یهو برگشت سمت منو گفت:ببینم شوم پختی؟ سرمو تکون دادم، یعنی آره.دوتا خواهر شوهر لای خاک کرده بودم ، حالا آخر عمری منو چهبه خواهر شوهر داری. گفت:کله ی دومنی را تکون میدی و زبون یه مثقالی را نه؟ گفتم دمپختک لای خل کردم. گفت: همچون یه مثال هم نیست. یه چارک زبونه. پاشدم، کونمو کردم بهشو رفتم طرف مطبخ. گفتم حاجی را هم خودت صدا کن. گفت حاجی شوم نمیخواد. کارد بخوره امشب. پاشد و اومد دنبالم. شامو که خوردیم گفت: ببینم ، کجا جل و پلاس کردی؟ اتاق دم مستراحو نشون دادم. سرشو زیر انداخت و رفت تو. اتاقو براندزی کردو صاف چپید، زیر لحاف و تشکی که انداخته بودم برای امشب. گفت از تو دولابی یه جا برای خوت بنداز من همین بسمه. ادامه داستان در پست بعد👇👇 join 👉 @niniperarin 📚
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687