عنوان

خاطره زایمان من

143 بازدید | 29 پست
سلام امروز بعداز 5ماه و نیم تصمیم گرفتم خاطره ی زایمانمو براتون بنویسم...من دوران بارداری خیلی خوبی داشتم بجز کم کاری تیروئید جزئی خوشبختانه مشکل دیگه ای نداشتم و منو همسرم بی صبرانه منتظر به دنیا اومدن پسرمون بود..توی سونو گرافی 18هفته و 29 هفته وضعیت قرار گرفتن پسرم بریچ بود و به دستور دکتر قرار شد من توی ماه اخر ی سونوی دیگه هم بدم تا درصورت بریچ بودم اماده ی عمل سزارین بشن.من به شدت از زایمان طبیعی میترسیدم و هیچوقت خودمو واسه زایمان طبیعی اماده نکردم.بعدازظهر روز دوشنبه 21تیرماه 1395 من رفتم سونوگرافی ک ببینم وضعیت پسرم هنوز بریچ هست یا چرخیده..دکتر سونوگراف سن بارداری رو 35 هفته و5 روز گفت و وزن گل پسرم2700 ک گفت ی خورده دور شکمش کم هست و باید سونو رنگی بدم برای اینکه ببینیم خونرسانی به جنین خوب هست یا نه..وضعیت پسرم هم دیگه بریچ نبود وچرخیده بود.خلاصه من کلی ترسیدم و اونشب با همسرم رفتیم خرید کلی چیزای مقوی خریدیم ک بخورم و وزن نی نی زیاد بشه...صب ساعت 9 ازخواب بیدار شدم وقتی تکون میخوردم احساس میکردم ی چیزی مثل ترشح ازم پایین میریزه بلند شدم برم دشتشویی ک گلاب به روتون ی چیزی مثل ادرار بدون اینکه کنترلی روش داشته باشم ریخت پایین منم کلی ترسیدم ولی بعد گفتم حتما ادرارم بوده ولی چند دقیقه بعد دوباره تکرار شد...توی نی نی سایت از ی جایی خونده بودم ک اگه کیسه اب باشه باید بوی واکتس بده همینکه بو کردم متوجه بوی واکتس شدم خلاصه باهزار ترس و دلهره از اینکه هنوز وقتش نیست همسرمو بیدار کردم و باهم رفتیم بیمارستان توی راه بیمارستان همسرم کلی دلداریم میداد و من التماسش میکردم ک نذاره طبیعی زایمان کنم خلاصه رفتیم بخش زایمان خداروشکر دوست خواهرم مامای شیفت بود منو معاینه کرد و گفت بله کیسه ابت پاره شده و باید بستری بشی برای زایمان و این اشکای من بود ک میریخت روی گونه هام ی دیگه جون خودم برام مهم نبود و فقط ازخدا میخواستم حتی بدترین دردای زایمانو بکشم ولی پسرم سالم به دنیا به دنیا بیاد شوهرم ک واسه کارای بستری اومده بود وقتی منو دید اونم شروع کرد به گریه کردن و هرکاری کرد گفتن ک زایمان سزارین ممنوعه و حتما باید طبیعی زایمان کنم ولی من دیگه هیچی برام مهم نبود فقط سلامتی پسرم ساعت 10صبح بستری شدم وبهم امپول فشار وصل شد و من منتظر شروع دردای زایمان بودم ک خواهرم اومد پیشم وچون مامای شیفت دوست خواهرم بود اجازه داد خواهرم پیشم بمونه و دیگه یواش یواش دردام شروع شد ساعت 11ونیم دردام شروع شد ودیگه ساعت 1دردام شدید تر میشد.مدام صدای قلب پسرمو چک میکردن و منو معاینه میکردم و میگفتن نزدیکای شب زایمان میکنی..دیگه دردام شدید شده بود و حس زور زدن داشتم وقتی به ماما گفتم حس زور زدن دارم معاینم کرد و گفت سر بچه مشخص شده و نیم ساعت دیگه به دنیا میاد ازونجا دیگه منو بردن ی اتاق دیگه و خواهرم ازم جداشد..توی اون اتاق ی ماما اومد صدای قلب پسرمو گوش بده ولی هرکاری میکرد صدای قلب پسرم نمیومد و من وحشت زده فقط از خدا میخواستم صدای قلب پسرمو بشنوم ک منو روی ی تخت دیگه بردن و برش دادن و بهم گفتن اگه میخوای پسرت سالم به دنیا بیاد فقط زور بزن و من باتمام وجودم زور زدم و همون لحظه بود ک همه دردام از بین رفت و پسرم به دنیا اومد ولی اصلا صدایی ازش نمیومد هرکاری میکردن پسرم گریه نمیکرد وتنفسش قطع شده بود تااینکه گروه احیا رو پیج کردن و اونا پسرمو نجات دادن و خدا لطفشو شامل حالم کرد و صدای گریه پسرمو شنیدم دیگه صدای گریه ی منو پسرم باهم قاطی شده بود ازونجاپسرمو فرستادن بخش نوزادان و 4 روز اونجا بستری بود و خداروشکر چون مشکلی نداشت مرخصش کردم.و اینجوری بود ک روز 3شنبه 22 تیرماه 1395 رادوین ما با وزن 3 کیلوگرم و قد 50 سانت به دنیا اومد و دنیای مارو شیرین کرد .......بماند ک من بخاطر بدزخم بودن و دیرجوش خوردن بخیه هام 2ماه درگیر بودم وخیلی خیلی سختی کشبدم...

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

ان شاالله به خیر و خوشی بقیه عمرشو با عزت زندگی کنه.سایه پدرمادرش بالا سرش باشه.ان شاالله گل پسرت پیر بشه😘😘😘😘😘
پیج فروش لباس دارم برای بانوان. http://Www.instagram.com/chico_shop2020
2731
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
داغ ترین های تاپیک های امروز