خیلى احساس بدى دارم،به خاطرش همه جور گذشتى مى کنم،ساعتاى کاریشو تحمل می کنم دورى از خونواده و شهر غریب رو تحمل مى کنم برنامه هاى ناگهانیشو تحمل مى کنم،مشورت نکردنا و حرف نزدناشو تحمل مى کنم،دستورات ریز و درشتشو انجام میدم،به خاطرش محل کارمو عوض کردم و به صدتا آدم کوچیک و بزرگ رو زدم آخرش میگه کنارم نشین احساس مى کنم جام تنگه. به زور سعى مى کنم جو خونه شاد باشه ولى ساکته همش میگم یه چیزى بگو میگه ذهنم مشغوله حال ندارم.میگم باهام حرف بزن میگه حرفى ندارم کارام به خودم مربوطه...
من تنها یک نوع درد و رنج را می شناسم و آن درد و رنج تبدیل نشدن به چیزی است که توانایی اش را داریم.