فکر نکنم تا حالا کسی به این زودی خاطره زایمانش رو نوشته باشه اینم خاطره زایمان طبیعی من مورخ 19/4/92
دیگه این روزای اخر حسابی کلافه شده بودم از تلفنها وپیگیریهای متعدد دیگران هرروز باهمسرم میرفتیم پیاده روی
گل گاو زبون میخوردم ورزش میکردم استخر میرفتم وشب میخوابیدم به امید وترس درد ولی صبح میشد ومیدیدم خبری نیست همسرم ازم میپرسید درد نداری با خنده میگفتم نه و اونم راهی میشد و با خیال راحت میرفت سرکار
شنبه مورخ 18/4 آخرین نوبت دکترم بود 40 هفته و4 روزم شده بود دکترم معاینه ام کرد و گفت که نرم شده و1 سانتی باز شده
گفت احتمال داره که یکم لک ببینی شب برو 3 قاشق روغن کرچک بخور فردا هم بعد ناهار یه شیشه کامل بخور
همین الان هم برو یه تست NST انجام بده که ببینیم وضعیت بچه خوبه یانه
برای گرفتن این تست باید میرفتم قسمت زایشگاه بیمارستانی که میخواستم زایمان کنم
خلاصه رفتم خیلی دوست داشتم که از نزدیک اتاق درد وزایمان رو ببینم ولی مامایی که اونجا بود گفت که باید لباس استریل تنم باشه وخلاصه اینکه نمیشه ازش سوال کردم که شما همیشه هستید اونم گفت که شیفتیه میخواستم باهاش دوست بشم که اگه برای زایمانم اومد بالای سرم رابطه خوبی باهم داشته باشیم جواب تست رو گرفتم وبردم پیش دکتر
گفت که خوبه ومیشه بازم صبر کرد ولی بهتره که اینکارو انجام ندیم خلاصه برای 5 شنبه برام نامه بستری نوشت که برم برای القا درد شب رفتم خونه وطبق تجویز دکتر 3 قاشق روغن رو خوردم وبعد دیگه ببخشید همش تو دستشویی بودم
خوبه کم خورده بودم بیشتر بود نمیدونم میخواست چه بلایی سرم بیاره یه لک بزرگ خون هم اومد یکم ترسیدم ولی دیگه خبری نشد ساعت حدود 1 بود که با خیال راحت گرفتم خوابیدم .
از شدت دستشویی از خواب بلند شدم ورفتم دستشویی ولی دیدم که خبری نیست یکدفعه یاد خاطراتی افتادم که میخوندم
احساس دستشویی یکی از علایمه رفتم رو تخت دراز کشیدم دیدم که زیر دلم یه دردی گرفت ولی زود خوب شد گفتم یعنی انقباض اینه به ساعتم نگاه کردم 3 صبح بود چند دقیقه بعد دوباره همون درد تکرار شد نگاه ساعت کردم 3:3 بود ودوباره با همین فاصله دردا تکرار شد مطمین شدم که درد زایمانه اولین روز ماه رمضون بود مامانم بیدارشده بود که سحری رو آماده کنه رفتم بهش گفتم وبعد همسری رو بیدار کردم کارهای بعدی که انجام دادم رفتن حموم وسشوار وارایشو وحاضر شدن بود
البته بگم وقتی که دردم ولم میکرد میتونستم سریع کارهام رو انجام بدم.
ساعت یه رب به 4 به همراه مادرم وهمسرم راهی بیمارستان شدیم مسیر خونه تا بیمارستانم 45 دقیقه بود
واقعا شانس اوره بودم که تو بهترین تایم دردم گرفته بود بخاطر اینکه هرساعت دیگه ای بود 1-2 ساعتی باید تو ترافیک میموندم
خلاصه رسیدیم بیمارستان رفتم همون قست زایشگاه همون ماما دیشب بود
بهش گفتم دردم گرفته گفت اشتباه میکنی فکر کنم بخاطر سروضعم اینو گفت - گفتم مطمینم دیشب روغن خوردم گفت بخاطر همونه که فکر میکنی
داشت عصبیم میکرد نمیذاشت توضیح بدم گفت بخواب رو تخت ودوباره تست nst منو همونجا گذاشتو ورفت
شدت دردم بیشتر شده بود وتحملش روی تخت برام خیلی سخت بود بخاطر اینکه نباید تکون میخوردم
یکی دوبارصداش کردم اومد گفت باید تحمل کنی من انور کار دارم یه مورد زایمانی هست که داریم کارش رو انجام میدیدم
نمی دونم این به من چه ربطی داشت
خلاصه تشریف اوردن وتستو نگاه کردن وگفت درسته درد زایمانه بعد معاینه کرد وگفت 2-3 سانته نمیتونم بستریت کنم برو خونه گفتم مسیرم دوره گفت خوب برو تو حیاط بیمارستاه راه برو تا کیسه آبت پاره بشه دیگه خیلی ناراحت شده بودم
گفتم بااین درد کجا برم میخوام یه لباس راحت بپوشم واینجا باشم گفت خودت کلافه میشی برو بعد بیا
اینقدر هم ناله نکن مگه طبیعی نمیخوای همینه دیگه
دلم میخواست که یه چیزی بهش بگم ولی ازشدت درد حوصله نداشتم با مامانی وهمسری رفتیم نمازخونه وقتی دردم میگرفت انگار کمرمو داشتن از وسط جدا میکردن و وقتی ولم میکرد احساس ارامش غیر قابل وصفی بهم دست میداد باورم نمیشد این من باشم میگفتم که نمیخوام دیگه تحمل ندارم وگریه میکردم همسرم هم گریه میکرد ومامانم بهم دلداری میدادى 2 تاخانم برای نماز صبح اومدن وهمسرم مجبور شد که بره بیرون دیگه باصدای بلند ناله میکردم مامانم سعی میکرد که ارومم کنه همش میگفت ناله نکن نفس عمیق بکش ومن به اون خانمها میگفتم ترخدا برام دعاکنید خداجون صدامو میشنوی کمکم کن یکی از اونا گفت که عزیزم بیخود نیست که میگن بهشت زیر پای مادراست
یکدفعه با یکی از اون دردای وحشتناک کیسه ابم پاره شد سریع از نمازخونه اومدیم بیرون ورفتیم قسمت زایشگاه یادم رفت بگم که قبل از پاره شدن کیسه ابم خونریزی هم داشتم وحالا بدترشده بود وباز همون مامای مهربون .......!
گان وبقیه لباسها رو اورد وگفت که همراهت تنت کنه خلاصه تنم کردم بعد اومد شروع کرد باارامش خون گرفتن
گفتم بابا من درد دارم وقتی میگیره اصلا نمیتونم بشینم انوقت تو داری تو این شرایط خون میگیری باارامش تموم کارشو انجام داد وبعد معاینه کرد وگفت که 4 سانت شده اصلا نمیتونستم باورکنم این یعنی فاجعه این همه درد و4 سانت .........!
ساعت 15 دقیقه به 6 صبح بود که بردنم تو اتاق به اصطلاح درد شدت دردها به قدری بود که بی اختیار زور میزدم میدونستم که نباید اینکارو انجام بدم باعث پارگی وتورم رحم میشه ولی دست خودم نبود گفتم که اپیدورال خواسته بودم پس کی میزنید
ساعت 6:30 هم متخصص بیهوشی اومد واز ناحیه کمر قسمت نخاع بی حسم کرد بعد از 15 دقیقه اثرکرد مثل ابی بود که روی اتیش بریزن خیلی دردا خفیف شده بود میدونستم که روند زایمان رو کند میکنه بخاطر همین سوال کردم حدودا کی زایمان میکنم وخانم مهربون فرمودند که 12 ظهر همین که اروم شده بودم یه دنیا ارزش داشت
روی تخت دراز کشیده بودم ودستگاه بهم وصل بود خانم مهربون گفتند که نباید تکون بخورم تاوضیعت کنترل بشه بعد یه رب اومد وگفت که نه خوب نیست اینجا بود که 2 مامای دیگه اومدن واونا هم نوارها رو کنترل کردن وحرفشو تایید کردن
سوال کردم که چی شده ومامای جدید برام توضیح داد که ضربان قلب بچه با شروع هردرد من افت پیدا میکنه وحالش اصلا خوب نیست باید سزارین بشم دستمو گذاشتم روی شکمم ومثل همیشه نازش کردم وگفتم رونیکا جونم طاقت بیار دیگه اصلا برام مهم نیست که سزارین بشم یا طبیعی الهی قربونت بشم طاقت بیار دکترم هم اومده بود
مامای جدید اومد برام سون بزنه بهش گفتم که شدت دردام خیلی زیاد بوده و مامای قبلی فقط 2 بار منو معاینه کرده
نگاه کرد وگفت که تو که فول شدی سربچه رو میبینم زور بزن وبعد گفت که خیلی خوبه زود پاشو بریم اتاق زایمان
خودم هم نمیدونم که با چه سرعتی داشتم میرفتم وبرعکس بقیه تو این مرحله خیلی خوشحال بودم طوری که میخندیدم
دکترم نگاهم کرد وگفت داری میخندی وبعد هم بقیه متعجب نگاهم میکردن
از اینجا به بعد خیلی خیلی سریع اتفاق افتاد دکترواون مامای جدید که انصافا خیلی خوب بود تشویقم میکردن به زور زدن
به همسرم اطلاع دادند و اومد بالای سرم دستمو گرفته بود واشک میریخت یهو احساس کردم شکمم خالی شد حس فوق العاده ای بود وبعد صدای گریه عزیز دلمو شنیدم همه شروع کردن به تبریک گفتن بند نافشو باباش قیچی کرد وشروع کرد به فیلم گرفتن لحظات غیر قابل وصفیه اوردنش روی سینه ام گذاشتن ومن شروع کردن به قربون صدقه اش تا قبل از اون داشت گریه میکرد ولی یهو اروم شد همینطوری زل زده بود ونگاهم میکرد.
دکتر گفت عجب سرعتی جفتت هم اومد خیلی عجیبه واون مامای جدید هم تایید کرد وگفت که روند زایمانم عالی طی شده (ساعت 7:58 صبح بود یعنی از زمان بستری شدنم تا زایمانم حدودا 2 ساعت طول کشیده بود)
راستی اصلا متوجه برش پرینه نشدم حتی زمانیکه دکتر داشت بخیه میکرد ازم سوال کرد درد نداری ! ومن گفتم دیگه هیچ کدوم این دردا برام درد نیست ولی واقعا درد نداشتم .
الان 4 روز اززایمانم میگذره کوچکترین دردی ندارم ومسرورم از اینکه هرروز میتونم کمربندمو محکمتر از روز قبل ببندم
مثل اسکارلت فیلم بردبارفته که بعد تولد دخترش به ماماش میگفت که تا میتونی محکم ببند میخوام سایزم مثل قبل 36 بشه