بزارید از اولش تعریف کنم و کم کم جلو برم اولین اتفاق زندگیم شاید هشت سالم بود اتفاق افتاد داشتم میخوابیدم که یهو بدنم سفت شد و نمیتونستم کاری بکنم یا جیغ بکشم وبه قول معروف بختک افتاد روم چند وقت از این قضیه گذشت و یه شب خالم اینا مهمون اومدن خونمون و منم چون خوابم میومد رفتم تو اتاق وخوابیدم البته اینم بگم که یه پذیرایی بزگ داشتیم وبعدش دوتا اتاق که یه اتاقمون برا مهمون بود و درش قفل بود اکثرا و اونیکی اتاقم درش باز میشد به بالکون خیلییی بزرگمون منم تو اتاق خوابیده بودم نصف شب از شدت گرما از خواب بیدار شدم دیدم چند نفر تو پزیرایی نشستن ودارن باهم حرف میزنن و منم فکر کردم خالم اینا هنوز خونمونن ونرفتن اما وقتی دقت کردم دیدم اینا غریبن و نمیشناسمشونو وقیافشونم کدر وتاره یعنی چهرشون مشخص نبود از همون اتاق رفتم تو بالکن که بابام اینا و داداشام میخوابیدن تو پشه بند منم رفتم بخوابم اما چیزی نگفتم به بابام اینا داشت خوابم میبرد که دیدم کف پامو یکی داره انگار قلقلک میده برگشتم نگاه کردم دیدم یه زن خیلییی سفید با موهای قرمز داره نگام میکنه منم جیغ کشیدمو رفتم تو بغل بابام صبح قضیه رو گفتم به بابام اما گفتن خواب دیدی!!!!